به قلم: رئوفی دست و پام از سرما یخ زدند. احساس می‌کنم وجود ندارند و من روی پاهام راه نمیرم. با عصبانیت زیر لب می‌گم: قحط جاست مارو برداشتی آوردی!؟ اینهمه کشور گرمسیر تو دنیا وجود داره. شکیبا لبخندی به عصبانیتم میزنه و میگه: هنوز نفهمیدی جنایت تو سرما یک چیز دیگه است!؟ میگم آخه دختر تو توی عمرت گرینلند رفتی که از اونجا برامون داستان مینویسی!؟ بازم می‌خندد. دلم می‌خواست دانیال رو پیدا می‌کردم، شکیبا رو می‌سپردم بهش جنازه تحویل می گرفتم. به در خونه سلما که می‌رسیم، می‌بینم در باز و سلما و مسعود با آرامش نشستن و دارن چایی می‌خورن. از حرصم پس گردنی محکمی به شکیبا میزنم. با اخم نگاهم می‌کنه و میگه: چه مرگته الان!؟ می‌گم من دارم از سرما یخ میزنم، به اینا چایی میدی!؟!؟ خب تو هم برو بخور. تو کوچه!؟!؟؟ خب برو تو خونه چایی بخور. وارد میشم، هاجر از تو آشپزخونه سلام می‌کنه و یک لیوان چایی برام می‌ریزه. شکیبا هر کاری می‌کنه نمی‌تونه وارد بشه. با تعجب می‌پرسه: چه خبره!؟ چرا نمی‌تونم وارد بشم!؟!؟ دانیال از تو اتاق سرک می‌کشه و میگه: دیوار نامریی زدم، قاتلا رو راه نمیدیم. شکیبا داد میزنه: لامصب خودت که سوپر قاتلی. دانیال لبخند میزنه: نه شکیبا جان من کاره ای نیستم، ذهن قاتل تو منو قاتل کرده. از پشت بخار چایی صورت قرمز شده شکیبا رو می بینم و فقط کمی دلم خنک میشه. 🌿🌿🌿 همین مونده دانیالم برای من شاخ و شونه بکشه😒