#چالش_یلدا
به قلم: سایه
همه جا تاریک است و تنها نور کمجان و اندک مهتاب است که فضا را از کمهم کمتر روشن کرده که آنچنان تاثیری در دیدم ندارد. همانطور که آرام آرام جلو میروم متوجه لرزش بدن و دستانم میشوم؛ تاریکی هوا برایم مهم نیست و آنچه که باعث لرزشم شده خشم، غم و اندکی عذاب وجدان است اما این ماموریت من است و باید انجامش دهم.
در همان حالت خمیده با اشاره انگشتان و چشمها موقعیت همراهانم را مشخص میکنم و دوباره به مسیرم ادامه میدهم. در حیاط خانهای کوچک در یکی از مناطق بیحواشی و کم رفت و آمد اصفهان که حوض آبی رنگی که البته خالی است در وسط آن است که اطراف آن را درختهایی که گویا چندین سال است کسی به آنها نرسیده احاطهاش کردهاند. معلوم است که یک قاتل فقط بوی خون به مشامش میرسد و چشمش تنها خون میبیند. پس این آشفتگی آنچنان هم عجیب نبود. به در ورودی خانه که میرسیم، بچهها اطراف پراکنده میشوند و تنها سه نفر جلوتر میرویم. در را به آرامی و بدون سروصدا باز میکنم و اول دو نفر همراهم وارد میشوند و در آخر هم خودم. در را پشت سرم میبندم تا هنگام فرار تا بخواهد آن را باز کند بچهها بگیرندش. خانه هم در ظلمات است و تنها نور کمرمقی از تک اتاق کوچک آن خارج میشود. آرام آرام به سمت اتاق میرویم. خودش است، در انتهای اتاق پشت یک میز و لپتاپ نشسته و تنها چشمهایی که انگار چشمهای شیطان هستند پیداست، احتمالا لبخند کج شرورت آمیزی هم بر روی لبانش است و انگشتانش تمد تند روی کیبورد جا به جا میشوند؛ خدا میداند اینبار کدام بیگناه را نشانه رفته. در دل با خود میگویم خوب بخند که آخرین خندههاته قاتل! یکی از همراهانم نیز پوزخندی بر لب دارد. ناگهانی، تنها وارد اتاق میشوم، اسلحهام را سمتش میگیرم و میگویم:
- خانم فاطمه شکیبا؟
حالا دیگر چشمانش حالت دو دقیقه قبل را ندارند. انگشتانش روی کیبورد میمانند و مردمک چشمهایش برای لحظاتی کوتاه به لرزش در میآیند. چشمانش روی من ثابت میمانند و وقتی مرا میشناسد مردمکهایش علاوه بر لرزش گشاد هم میشوند و ابروهایش بالا میرود. حالا تنها مردمکهایش نیست که میلرزد، لرزش دستان مات مانده بر روی کیبوردش هم شروع میشود. احساس آدمی خیانت دیده را دارد و طبیعیست. هیچوقت فکر نمیکرده یکی از متعصبترین طرفدارانش حالا با تفنگ رو به روی ایستاده و آن را نشانه رفته باشد. در چشمانش ناباوری و اضطراب موج میزند اما انگار تنها بخاطر من نیست چون مدام چشمش بین صفحهی لپتاپ و من در گردش است. گویا میخواهد کار نیمهتمامش را تمام کند. کورخوانده.
چند قدم آرام جلوتر میروم:
- خون عباس، مطهره، مادر عباس، حاج حسین و کلی آدم دیگه گردنته. هزاران نفر شاکی خصوصی داری و به جرم اغتشاش و ایجاد ناامنی در کانال باید بازداشت بشی. فکر کنم دلایل خوبی برای تسلیم شدن باشن، من اگر جات بودم خودم خودم رو تحویل میدادم.
دوباره تنها نگاهم میکند و یک نگاه به لپ تاپ. مستاصل است اما روح شیطانیاش اجازه نمیدهد این آخری بدون مکیدن خون برود. دستانش را پایین میبرد تا بیتوجه به من ادامه کارش را انجام دهد و میگوید:
- عجیب نیست برام. تنها تو نیستی که نمک خوردی و نمکدون شکستی، ولی نمیتونی کاری بکنی نه تو نه هیچکدومتون من تنها کسیم که آخر خورشید نیمه شب رو میدونه. جدا از اون مدرکی برای اثباتش نداری.
دوباره شرارت در ظاهرش پدیدار میشود. گفته بودم که کورخوانده. همانطور که جلوتر میروم میگویم:
فکر نمیکنم وقتی یکی از مدارکم خودش اینجا باشه دیگه مشکلی داشته باشیم.
دوباره سرش بالا میاید و نگاهم میکند. همین موقع مسعود وارد اتاق میشود و شکیبا مات مانده، درمانده و مستاصل نگاهمان میکند. اینبار واقعا حیرت کرده و نمیتواند باور کند پسر خلفش چه خیانتی در حق او کرده. مسعود میگوید:
خودت بهم یاد دادی هیچوقت بیگدار به آب نزنم مامان فاطمه!
حالا کاملا خلع سلاح شده، جلو میروم و دستبند را به دستانش میزنم صفحهی لپتاپ را خاموش میکنم و او را همانطور که مات و حیرت زده مانده به بیرون میبرم.
در همان حین با دست دیگرم بیسیمم را در میآورم:
- کمیل کمیل حیدر.
- حیدر به گوشم.
- متهم دستگیر شده، نیروهای پشتیبانی رو بفرستید. یاعلی
- دریافت شد.
پ.ن: القاب به دلایل امنیتی با نامهای مردانه انتخاب شده و تمامی شخصیتها به جز مسعود دختر هستند.
🌿🌿🌿
دلایل امنیتی؟🙄
این مسعود حقشه افرا باهاش آشتی نکنه😒