🌿 🌿 🌱الان که دیگه کنکور تموم شده، دلم نیومد این تجربه و ایده رو در اختیار کنکوری‌ها نذارم... تقدیم به همه کنکوری‌های کانال: از همان روز اولی که شروع کردم برای کنکور بخوانم، یک تصمیم در ذهنم جرقه زد. تصمیمی که باعث می‌شد بی‌خیال درس خواندن نشوم و کم نیاورم. از سال دوم دبیرستان شروع کردم به خواندن؛ رشته‌ام هم طوری بود که باید چندتا از دروس انسانی را خودم می‌خواندم. راستش را بخواهید، بیشتر لحظات درس خواندن و تست زدنم به شوق عملی کردن آن تصمیم بود. تصمیمی که تصورش هم خنده به لبم می‌نشاند. اصلا یک انرژی خاصی می‌بخشید به من. تصمیم چه بود؟ می‌خواستم روزی که رتبه کنکورم آمد، یک معادله طراحی کنم که جوابش رتبه کنکورم باشد. هر کس رتبه را پرسید، معادله را بدهم حل کند. وای خدای من...تماشای تلاش و دست و پا زدن آدم‌ها برای حل کردن معادله، خیلی هیجان‌انگیز و نشاط‌آور بود! (مدیونید اگر فکر کنید آدم بدجنسی هستم...) از این‌ها که بگذریم، کنکور و استرسش خیلی از من انرژی می‌گرفت. مثل یک سایه سیاه افتاده بود روی زندگی‌ام. باعث شده بود از بسیاری از فعالیت‌های فرهنگی و تفریح‌ها و سیرهای مطالعاتی‌ام بگذرم یا سبک‌شان کنم، و هر کاری غیر از درس خواندن می‌کردم، به معنای واقعی کلمه کوفتم می‌شد(با این وجود کار فرهنگی را کامل تعطیل نکردم). برای همین بود که می‌خواستم هرطور شده، دانشگاه دولتی شهر خودمان قبول شوم تا مجبور نشوم یک سال دیگر از عمر نازنینم را پشت کنکور بگذرانم. این استرس وقتی بدتر می‌شد که همه از من انتظار رتبه یک یا دو رقمی داشتند؛ از فامیل و خانواده بگیر تا مدرسه و دوستان. یعنی پای حیثیت وسط بود؛ هرچند من شخصا رتبه کنکور را هدف نمی‌دیدم و دلم نمی‌خواست هدفم انقدر کوچک باشد. کنکور را بیشتر سد و مانعی می‌دیدم که باید از آن عبور می‌کردم. مشاور هر هفته زنگ می‌زد و آمارم را می‌گرفت که چقدر درس خوانده‌ام؛ و من هم با افتخار می‌گفتم روزی پنج ساعت(از انصاف نگذریم، گاهی شش ساعت هم می‌شد!). این‌جا بود که داد مشاور درمی‌آمد و می‌گفت بقیه دارند روزی ده، دوازده ساعت می‌خوانند؛ و من هم از رو نمی‌رفتم و می‌گفتم کنکور همه زندگی من نیست. من کنکور می‌دهم که زندگی کنم؛ زندگی نمی‌کنم تا کنکور بدهم!(عجب جمله قصاری!) بعد از آن هم خاطرنشان می‌کردم که بعد از دوازده سال درس خواندن، خودم می‌دانم چقدر زمان نیاز دارم تا یک مطلب درسی در ذهنم ملکه بشود و چطوری باید درس بخوانم؛ نیازی ندارم یک نفر دیگر بیاید برای من برنامه بریزد. همیشه این مطلب گوشه ذهنم بود که به اندازه‌ای درس بخوان که بعد از کنکور، حسرت و افسوس نخوری و با اعتماد به نفس بتوانی بگویی من تلاش خودم را کردم. راستش را بخواهید، روز کنکور هیچ خبری از استرس نبود. از صبحش که بیدار شدم، ذهن و فکر و زبانم پر بود از الحمدلله؛ پر از سلام بر حسین. خیلی خوشحال بودم از این که می‌خواهم کنکور بدهم و راحت بشوم. وقتی داشتیم به محل برگزاری کنکور می‌رفتیم، سر خیابانمان عکس شهید خرازی را دیدم که با لبخندش به من نگاه می‌کرد؛ همان لبخند آرامِ آرامم کرد. انقدر شاد و شنگول بودم که تا قبل از شروع آزمون، کلی با دوستانم شیطنت کردیم و سر و صدا راه انداختیم. موقع آزمون هم با این که کاملا خونسرد بودم، یک ساعت زمان اضافه آوردم و تست‌های دفترچه اختصاصی را دوبار مرور کردم. حالا همه این‌ها به کنار... نتایج که اعلام شد و رتبه سه رقمی‌ام را دیدم، اول از هر چیزی یاد تصمیمم افتادم؛ معادله! هر چه فامیل و دوستانم زنگ می‌زدند و پیام می‌دادند و رتبه را می‌پرسیدند، جواب را می‌پیچاندم. اگر هی زنگ نمی‌زدند، زودتر وقت می‌کردم معادله را طراحی کنم. تا عصر طراحی‌اش طول کشید. حالا این معادله چطوری بود؟ عددهایش مجهول بودند. یعنی کسی که می‌خواست معادله را حل کند، باید اول عددها را پیدا می‌کرد. مثلا باید اول می‌فهمید دومین سرود ملی عراق در چه سالی سروده شده است، یا باید می‌فهمید چند درصد از جمعیت کشور لیختن‌اشتاین را مسیحیان کاتولیک تشکیل می‌دهند؛ یا درآمد یک کارگر در لبنان چند دلار است؟(خیلی خبیثم نه؟) وای خدای من...خیلی خنده‌دار بود. دوستانم که معادله را می‌دیدند، سریع می‌گفتند: اصلا رتبه کنکور یه چیز شخصیه! ترجیح می‌دم رتبه کنکورت رو ندونم! فقط دونفر از دوستانم بودند که پای کار ایستادند و معادله را حل کردند و یک نفرشان درست درآورد. وای خدا، چقدر تلاششان بامزه بود...امیدوارم حلالم کنند. حالا این‌ها را گفتم برای چی؟ خواستم بدانید رتبه کنکور یک عدد خیلی جذاب و هیجان‌انگیز است که خیلی کارهای بامزه می‌توان با آن کرد؛ فقط همین. سرنوشت خودتان را به این عدد نسپارید؛ ما کنکور می‌دهیم که زندگی کنیم. زندگی نمی‌کنیم تا کنکور بدهیم.