🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه
#بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا (
#فرات )
🏴یکم: ستون
آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعلهها میرقصند و دورم میچرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام...
سر سفره نشسته بودی و تکیهات به من بود. خسته بودم؛ بس که من را جابجا کرده بودی این چندروز. در یک منزل آرام نمیگرفتی؛ دائم از این منزل به آن منزل در حرکت بودی و همه میدانستند که از ترس است؛ اما به رویت نمیآوردند. چشمت به کاروان حسین بود که کجا اتراق میکند؛ میخواستی از او فرار کنی. من را یا جلوتر از کاروان او بر زمین میکوفتی یا عقبتر.
دوباره پیک حسین آمد و من در جای خود بیقراری کردم. لقمه غذا از دستت افتاد و چنان متحیر و بیحرکت ماندی که گویا پرنده بر سرت نشسته بود. چهره در هم کشیدی؛ مانند ابری تیره که آماده غرش و طوفان است. همه مضطرب نگاهت میکردند و من، میخواستم از جا بجنبم، خود را زمین بزنم و پشت تو را خالی کنم که بروی. من اگر مثل تو پا داشتم، التماسکنان دنبال حسین میدویدم و اگر زبان داشتم، به تو میگفتم که باید آمدن پیک از سوی حسین را جشن بگیری. دلم میخواست به زبان بیایم و بگویم خوش به حالت زهیر که حسین روی تو حساب کرده و تو را فراخوانده...
همسرت هم به من تکیه زد. انگار تنها او بود که از ابرِ سیاهِ طوفانزای چهره تو نمیترسید. شاید چون خوب میشناختت و شاید چون این چند منزل، مثل من حسابی هوایی شده بود که پر بکشد به سوی حسین. انگار بارها حرفی که الان میخواست بزند را در گلو نگه داشته بود و دیگر طاقتش تمام شد. نهیب زد که: فرزند رسول خدا برای تو پیک فرستاده و تو سر باز میزنی؟
ابرِ سیاهی که درچهرهات بود، در هم پیچیدهتر شد؛ نمیدانم از خشم بود یا شرم. عرق نشست روی پیشانیات. هم خودت، هم همسرت و همه کسانی که همراهت بودند میدانستند ترسیدهای پا به کشتیِ حسین بگذاری و به دام گرداب بلا بیفتی. راست و دروغ سیاست انقدر درهم پیچیده بود که ترجیح دادی از سیاست و جنگ دامن بکشی و به حاشیه امن تجارت پناه ببری؛ اما حسین که راست و دروغ را باهم نمیآمیخت! همهاش راستی بود و تو این را میدانستی. میدانستی تنها کشتی حسین است که از دریای طوفانی فتنهها به سلامت میگذرد.
برخاستی. انگار تازه به خودت آمدی و فهمیدی اگر الان به پیک حسین جواب ندهی، ننگش تا ابد روی دوشت میماند و آیندگان خواهند گفت که زهیر با همه دبدبه و کبکبهاش، از مواجهه با حسین و حقیقت کلامش ترسید.
رفتی و وقتی بازگشتی، احساس کردم با وجود سالها همراهی، تو را نمیشناسم. خبری از آن ابر سیاه نبود؛ خورشید در چهرهات میدرخشید. وقتی فرمان دادی که خیمه و بار و بنهات را برچینند و کنار منزلگاه حسین پرپا کنند، نزدیک بود از شادی، برگهای نو بر تن خشکیدهام بروید. تو من را از زمین برداشتی و بر عرش استوار کردی؛ در کنار خیمههای حسین. حالا من هم یکی از عمودهای کاروان او بودم...
آتش از هرسو برایم آغوش گشوده. شعلهها میرقصند و دورم میچرخند. بودن در این لحظه باشکوه را، مدیون توام زهیر. آمادهام که خود را به دامان آتش بیندازم؛ مثل بقیه ستونها و خیمهها. در دنیای بیحسین، جز آتش، مأوایی نمیتوان یافت...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi