دست گذاشتی روی قبضه شمشیر. کاش باز هم تیر داشتی و باز هم من می‌شدم وسیله‌ات برای کمک به امام. به زبان بی‌زبانی صدایت زدم؛ نشنیدی. انقدر غرق در تماشای امام و شوق یاری‌اش بودی که من را؛ رفیق و همراه همیشگی‌ات را رها کردی، با شمشیر دویدی به سوی میدان و رجز خواندی: من یزیدم و پدرم مهاصر است، دلیرتر از شیر بیشه هستم؛ خدایا من یاور حسینم، و ابن ‌سعد را رها کرده و از او دوری گزیده‌ام... موهایت در میدان با باد می‌رقصید؛ زیباتر از همیشه. دعایت می‌کردم به جبران نفرین‌های نابه‌جای قبلی. من را ببخش که زود قضاوتت کردم، مویْ‌پریشان من... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi