بسم الله الرحمن الرحیم #... ✍️فاطمه شکیبا جزو معدود نوشته‌هایی ست که نمی‌دانم قرار است دقیقا آخرش به کجا برسم و حجمش چقدر است؛ و حتی نمی‌دانم دقیقا می‌خواهم چه بنویسم. فقط حس می‌کنم شاید آخرش برسد به عاقبت بخیری؛ برسد به نور مطلق. شبیه روزنگاشت است؛ هم روزنگاشت است هم نیست. واقعیت این است که نمی‌دانم برای اربعین باید چکار کنم. سال‌های قبل وضعم روشن‌تر بود: نمی‌رفتم و در اصفهان موکب می‌زدیم. امسال اما، نمی‌دانم می‌روم یا نه و برنامه‌ای هم برای موکب نداریم. جمعی که بار موکب روی دوشمان بود، هریکی یک گوشه پراکنده شده‌ایم؛ یعنی هریکی در یک مرکز فرهنگی و من مانده‌ام و مه‌شکنم. مه‌شکنی که نمی‌دانم قرار است برنامه اربعینش چه باشد و از آن بدتر، برنامه خودم هم مشخص نیست. دو سال گذشته مشکل کرونا داشتیم، سال قبلش مشکل گذرنامه و خروج، سال قبل‌ترش یک مشکل دیگر و خلاصه، امسال فکر می‌کردم هیچ‌کدام از مشکلات نباشد؛ اما با یک مانع بزرگ مواجه شدم: اجازه پدر گرام. احتمالا تجربه‌اش کرده‌اید؛ وقتی یک پدر مقتدر می‌گوید نه، یعنی یک «نه»ی قرمز بزرگ با یک علامت ایست بزرگ‌تر پشت سرش و یک دیوار بلند بتنی پشتِ سرترش. و بعد این دیوار بتنی از هرسو احاطه‌ات می‌کند و راه‌ها را برایت می‌بندد. طوری که اگر گذرنامه‌ات سال‌ها اعتبار داشته باشد و پول هم داشته باشی و کرونا و هیچ بیماری عفونی دیگری نباشد و... بازهم رفتنت محال می‌شود. حالا تصور کنید که من از شرایط رفتن به پیاده‌روی اربعین، فقط گذرنامه‌اش را دارم که نیاز به تمدید ندارد و من حیفم می‌آید که سال نود و هشت، این‌همه برای گرفتنش دوندگی کردم و یک عکس ترسناک هم برایش گرفتم(عکس گذرنامه‌ام انقدر وحشتناک است که خودم هم می‌ترسم نگاهش کنم!)، بعد حالا باید توی خانه خاک بخورد و از اعتبارش بگذرد، بدون این که چشمش به مهر خروج و مهر ورود به کشور عراق روشن شود. کارم شده این که هرروز بروم سراغ پوشه مدارکم و روزهای باقی‌مانده اعتبار گذرنامه‌ام را بشمارم و صفحه سفیدش را نگاه کنم و آه بکشم و حسرت بخورم(و البته از نگاه به عکس گذرنامه‌ام به شدت خودداری می‌کنم تا شب خوابم ببرد). الان که دارم این را می‌نویسم، نشسته‌ام منتظر که کارگاه «روایت بانوی آینده» شروع بشود و اعصابم حسابی خط‌خطی ست. خانم‌ها یکی‌یکی می‌آیند و می‌خواهند درباره جلسه بعدی کارگاه تصمیم بگیرند؛ و یکی دونفر می‌گویند ما عازمیم و نیستیم و این صحبت‌ها. سرم را بیشتر از قبل نزدیک می‌کنم به دفترم و خودم را طوری مشغول به نوشتن نشان می‌دهم که فکر کنند نشنیده‌ام. جملاتی مثل «خوش به سعادتتان» و «التماس دعا»، همراه آه به سمتشان روانه می‌شود و فقط منم که ساکتم. الان بگویم خوش به سعادتت چه فایده‌ای برایش دارد؟ یا مثلا چرا بگویم التماس دعا، درحالی که مطمئنم اصلا من را یادش نیست و برایم دعا نخواهد کرد؟ خب واقعیت این است که دلم می‌سوزد و کلا هرکس که خبر رفتنش را می‌دهد، دوست دارم با آهم چنان آتشش بزنم که خاکسترش هم به کربلا که هیچ، تا مرز ایران و عراق هم نرسد(در این ایام برای امنیت خود جداً از آفتابی شدن دور و بر من خودداری کنید، وگرنه امنیت جانی‌تان را تضمین نخواهم کرد). بعد اصلا دعا به چه درد من می‌خورد؟ یا مثلا این که می‌گویند همین که دلت می‌خواهد بروی، ثوابش را می‌بری یا این که امام حسین علیه‌السلام همه جا هستند و این حرف‌ها... مگر من حرف دعا و اجر و ثواب زدم؟ اصلا مگر درد من این‌هاست؟ اگر مسئله، فقط شور و حال معنوی و ثواب و... بود، خب می‌گذاشتم بعد از اربعین می‌رفتم(همان‌طور که پدر می‌گوید)؛ یک وقتی که حرم خلوت است و راحت می‌شود ساعت‌ها در حرم عشق‌بازی کرد؛ نه در ایام اربعین که حرم غلغله است و باید از دور، همان ورودی شهر کربلا، برای گنبد دست تکان بدهی و برگردی. مسئله من تمدن‌سازی قبل از ظهور است که جز با حضور میسر نمی‌شود. مسئله من بازتاب رسانه‌ای اربعین است که تا خودم در آن حاضر نباشم، نمی‌توانم تبلیغش کنم. حقیقتاً برنامه‌ام این بود که امسال بروم پیاده‌روی و از لحظه‌لحظه سفر، روایت بنویسم و در کانال منتشر کنم؛ یا حتی صوتی و تصویری روایت کنم سفرم را. یک روایت بی‌نظم و بدون برنامه‌ریزی قبلی. و البته خدا می‌داند انجام چنین کاری برای منی که باید همه کارهایم از پیش تعیین شده و با برنامه‌ریزی دقیق باشد، چقدر سخت است. حالا هرچی... اگر خدا خواست و رفتم، همان کاری را می‌کنم که می‌خواستم؛ و شما را هم در زیارتم با خود خواهم برد. اگر نرفتم هم، نرفتنم را می‌نویسم و باید تا خود روز اربعین، غرغرها و نق زدن‌های ناشی از نرفتنم را تحمل کنید. پس به نفعتان است که در درگاه خداوندِ مقلّب القلوب، دست به دعا بردارید برای نرم شدن دل پدر گرامی. پ.ن: همین الان نفری سه تا صلوات بفرستید برای فراهم شدن شرایط زیارت برای بنده و هر آرزومندی... ...