کلا از عکاسی در شب بدم می‌آید. ساعت، ۲:۳۰ مکان، دوباره کنار جاده. یک موکب خیلی بزرگ با ماشین رفتیم وسط محوطه موکب و اتاق فکر تشکیل دادیم که برویم یا بخوابیم. طبق نقشه دو ساعت راه داشتیم تا گیت مرزی. ولی هم راننده خسته بود هم سرنشینان. تا ما داشتیم فکر می‌کردیم و احتمالات مختلف را بالا پایین می‌کردیم، ده بار موکب‌دار آمد و چیز های مختلف برایمان آورد. طلب نکرده! آب آورد که در مرز شاید گیرتان نیاید، دو بسته کوکو آورد که شاید گرسنه‌تان باشد. دوباره چهارتا اب آورد که شاید همین الان تشنه باشید. چهارتا دلستر آورد که... صبح هم اشترودل دادند. می‌رفتی دم میز، می‌گفتی بیست تا.