بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
چیزی از اربعین امسال نفهمیدم؛ اما همین نفهمیدن را دوست دارم. نوعی شهود است؛ ورود به عمق حادثه. از همان جنس که خادمها تجربهاش میکنند و
قبلا برایتان گفتم. شب اربعین، تا یازده شب در گلستان شهدا بودم؛ بدون این که شهدا را زیارت کنم یا روضهای گوش بدهم. موکب را باید آماده میکردیم و این با هیچ روضهای، با هیچ زیارتی برابری نمیکرد. بغض سنگینی چسبیده بود به گلویم که نمیشکست. صدای دمام و سنج از دور میآمد و دستهها از جلوی گلستان رد میشدند. صدای نوحه و دمامشان مثل همیشه، دلم را مثل سیر و سرکه میجوشاند و بهمم میریخت. همیشه صدای دمام و سنج که میشنیدم، حس بیقراری میکردم. حس این که باید بروم، یک اتفاقی دارد در مرکز دنیا میافتد که سرنوشت جهان را تغییر خواهد داد و من هم به این رویداد دعوت شدهام. اینبار اما صدای دمام و سنج به من این حس را میداد که باید بمانم. یک کسی انگار در گوشم داشت میگفت: دیدی چرا کربلا نرفتی؟
هنوز باورم نمیشد قرار است موکبی بزنیم به نام لشگر فرشتگان؛ با این که دقیقا نشسته بودم داخل موکب و داشتم روبان میبریدم برای رزقهای معنوی. داشتم چسب میچسباندم روی عکس شهدا. داشتم رزقها را لوله میکردم و داشتم در هوای لشگر فرشتگان نفس میکشیدم... ولی انگار من نبودم. یک نفر دیگر بود که میخواست این اتفاق بیفتد و من را مثل یک مهره سرباز در شطرنج، گذاشته بود آنجا. خودش من را چیده بود در صفحه شطرنج و طوری حرکتهایم را از چندین سال پیش طراحی کرده بود که برسد به اینجا. الان که فکرش را میکنم، طراحی این اتفاق از روزی کلید خورد که من کتاب به رنگ زندگی را خواندم و با بانوان شهید آشنا شدم(
یادداشت لشگر فرشتگان را بخوانید). آنجا یکی دستش را گذاشته بود و من را از صف سربازها یک خانه گذاشته بود جلو...
شب اربعین سالهای قبل، تا خود صبح برای خودم در اتاق کز میکردم و پخش زنده کربلا میدیدم و میسوختم. این شب اربعین اما، فقط چند قطره اشک ریختم کنار مزار شهید زهره بنیانیان و شهید سیدحسین دوازدهامامی. گفتم حالا که تا اینجا آوردهاند من را، بقیهاش را هم برسانند. از کاستیها و مشکلاتی گفتم که فردا انتظارم را میکشیدند. گفتم راهی به ذهنم نمیرسد برای حلشان و خودت یک کاری بکن. گفتم ایمان آوردم که اینها کار من نبود و خودت همه را جور کردی. وگرنه من اینهمه پارچه مشکی و میز و صندلی و پرچم را از کجا میخواستم جور کنم؟ پارچهنویسی سردر را چطور میخواستم برسانم به امروز؟ اصلا کی حاضر بود به منِ بینیرو و بیبودجه، مکان بدهد و بگوید بیا موکب بزن؟
امسال شب اربعین، همین که رسیدم به خانه، یک زیارت عاشورا خواندم و بیهوش شدم از خستگی؛ تا خود نماز صبح. و بعد از نماز صبح، همین که از پنجره دیدم مردم دارند گروهگروه پیاده میروند به سوی گلستان شهدا، اسنپ گرفتم برای میدان بزرگمهر. حاضر نبودم پیادهروی را از دست بدهم. هنوز خلوت بود، ولی من فقط میخواستم آن درد شیرین پا را بچشم دوباره. اصلا همه لذت پیادهروی اربعین به همین تاولهاست، به پادردش. به این که وقتی پایت دارد از درد تیر میکشد، با مشت بکوبی رویش و بگویی: روز محشر شهادت بده که من هم حسین را دوست داشتم... حسین جان ببین! من شاید به کربلایت نرسیدم، ولی آمدم...
#احتمالا_ادامه_دارد ...
#اربعین
https://eitaa.com/istadegi