بسم الله الرحمن الرحیم
📖داستان کوتاه "پزشک"👩⚕️
✍️
#فاطمه_شکیبا
⚠️این داستان بر اساس یک ماجرای واقعی ست.⚠️
- سلام خانم دکتر. زنگ زدم تشکر کنم ازتون. خدا الهی بچههاتونو براتون نگه داره. اگه شما نبودین، الان عزای دخترم رو گرفته بودم.
صدایش از بغض میلرزد و هق میزند. برای من عادی شده دیگر؛ هم زنده ماندن و هم مُردن. وضعیتهای واتساپ را تندتند رد میکنم. پشت سر هم، هشتگ مهسا امینی و اخبار اعتراضات. قلبم تپش میگیرد از شوق. میگویم: خواهش میکنم. وظیفهم بود.
و بعد از رد و بدل کردن چند تعارف و تشکر دیگر، قطع میکنم. دخترش همکلاسی دخترم است در دانشگاه. دیروز که آمده بودند خانهمان، غش کرد، بدون این که علامتی از بیماری داشته باشد. نشسته بود کنار دخترم، پشت میز و سرشان توی لپتاپ بود که ناگاه واژگون شد روی زمین. خوش شانس بود که دخترم زودتر گرفتش و سرش روی زمین نخورد؛ چون وقتی کسی غش میکند، انقدر سریع تسلیم جاذبه زمین میشود که با شدت میخورد روی زمین و اگر بخاطر افت و خیز فشار خون و سکته قلبی و مغزی نمیرد، ترومای سر از پا درمیآوردش.
- زن، زندگی، آزادی...
دخترهای جوانِ داخل فیلم، دست میزنند و شعار میدهند. حجاب از سر برداشتهاند؛ کاری که من هنوز جسارتش را ندارم، ولی بیست سال است آرزویش در دلم شعله میکشد. انگار دارد اوضاع بهتر میشود. به روبهرویم نگاه میکنم؛ تنها صندلی مترو که توسط یک زن چادری اشغال شده. غیر از او هیچکس چادری نیست. چند نفری شالشان افتاده. به خودم جرات میدهم و با تکان کوچکی به سرم، شالم را میاندازم.
رفتم بالای سرش و نبضش را گرفتم. میزد؛ اما بیرمق و کمفشار. انقدر بیرمق که تفاوتی با نزدن نداشت و اگر معطل میکردم، خون به مغزش نمیرسید و کارش با مرگ مغزی تمام میشد. به دخترم گفتم زنگ بزند به اورژانس و خودم، و پاهای دختر را بالا گرفتم؛ تا خون برسد به مغز و نمیرد.
- اختصاصی بیبیسی: پدر مهسا امینی، هرگونه سابقه بیماری او را دروغ خواند.
حوصله خواندن مشروح خبر را ندارم. میخواهم بروم خبر بعدی؛ اما فکر دوستِ دخترم رهایم نمیکند.
نه هیچ بیماری قبلیای داشت و نه علامتی. هنوز نتیجه آزمایشهایش نیامده تا بفهمیم چرا غش کرد؛ اما چیزی که واضح است، این است که اگر من به عنوان پزشک متخصص اورژانس، آنجا نبودم، حتما میمُرد. حتی اگر یک پزشک عمومی بالای سرش بود هم، ممکن بود نداند که باید اولین اقدامش، جلوگیری قطع خونرسانی به مغز باشد. و اگر من نبودم و دخترم زنگ میزد به اورژانس هم، تا اورژانس برسد، او مرده بود و جنازهاش میرسید به بیمارستان. یک جنازه که فقط نفس میکشید؛ اما مغزی نداشت برای فرمان دادن.
هشتگ مهسا امینی ترند توئیتر شده. فیلم دوربین مداربسته را باز میکنم و چیز دور از انتظاری نمیبینم. کتکش نزدهاند. او را نکشتهاند. فقط بینشان، یک پزشک متخصص مثل من نبوده که بداند دقیقا چه اتفاقی برای مهسا افتاده؛ همین. مهسا کشته نشده، مُرده. چه اهمیتی دارد؟ لبم را میگزم. گور پدر گردش آزاد اطلاعات. بهتر است هم من، هم تمام جامعه پزشکی، علممان را برای خودمان نگه داریم. نه برای کسی مهم است و نه دلم میخواهد این موج به این زودی فرو بنشیند. الان دیگر برای کسی مهم نیست مهسا چرا مُرده، برای من هم. دیروز وقتی بحثش در بیمارستان مطرح شد هم نگفتم اینها را. ترجیح دادم آتش همه تند بماند و از آن مهمتر، داغ ننگِ دفاع از رژیم روی پیشانیام نخورد. درست است که جرات رفتن به تظاهرات و مواجه شدن با سپاهیها و بسیجیها را ندارم، اما نمیخواهم به این زودی تمام شود این جریان. شاید از شر حجاب که هیچ، از شر آخوندها و اسلامشان هم راحت شدیم...
زن چادریای که مقابلم نشسته، از جا بلند میشود. قطار میایستد و زن که پیداست قصد پیاده شدن دارد، از کنارم رد میشود. حرکت نرم دستش را روی سرم حس میکنم و قبل از این که به خودم بیایم، میبینمش که پیاده شده. دست میکشم روی سرم. شالم دوباره برگشته روی موها. دندانهایم را برهم میسایم و چشمغره میروم به زن چادری؛ اما پشتش به من است و اصلا نمیبیندم.
#گشت_ارشاد #حجاب
http://eitaa.com/istadegi