🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 ✨به مناسبت و استادی داشتیم که وقتی از کلاسش بیرون می‌آمدم، حس می‌کردم همه‌مان درحال مرگیم. تا یکی دو ساعت بعد از کلاسش حالم گرفته بود و دنیا را سیاه می‌دیدم؛ از بس که یک ساعت و نیم، از بدی‌های این مملکت می‌گفت و از این که مشکلاتش هیچ راه حلی ندارد. از این که تمام نهادها کژکارکردند، مردم بی‌فرهنگ‌اند، اقتصاد فلج است، تحریمیم، ثبات سیاسی نداریم و... انگار از نگاه این استاد عزیز ما، حتی یک نقطه روشن هم در سرتاسر ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع مساحت ایران دیده نمی‌شد و تمام این ۱٬۶۴۸٬۱۹۶ کیلومتر مربع، سیاهِ سیاه بود و مشکلاتش ابدی و حل نشدنی. البته استادمان انسان دلسوزی بود. عمیقا از مشکلات جامعه ایران غمگین بود و راهکارهایی هم داشت که معتقد بود گوش شنوایی برایشان نیست. و به ما هم تلویحا می‌گفت نه درس خواندنتان فایده دارد، نه وقت صرف کردن برای حل مشکلات. بروید یک راهی پیدا کنید برای کسب درآمد و یک زندگی معمولی. بعد از هر کلاسش، دوست داشتم بروم یک گوشه و یک ساعت به حال ایران گریه کنم؛ به حال خودم که هیچ‌کس به فکرم نیست. دوست داشتم همه چیز را بگذارم و سر بگذارم به بیابان. ترک تحصیل کنم اصلا. فکر کنم حال همه همکلاسی‌ها همین بود. انقدر نمی‌شود و نمی‌توانیم در جملاتش می‌کاشت که ما هم پیش از فکر کردن درباره هر مشکلی، سریع با سد غیرممکن بودن مواجه شویم و دست از تفکر بکشیم. روح امید حتی در وجودمان مهلت نفس کشیدن نداشت، مهلت حرف زدن. فکرمان بسته شده بود، انقدر که ترس از آینده و نابودی در مغزمان جا خوش کرده بود. یاد گرفته بودیم غر بزنیم، از وضعیتِ بد ناله کنیم بدون آن که ذهنمان را برای پیدا کردن مسئله و راه حلش به کار بیندازیم. شاید اگر به امیدِ جوان و فکرهای تازه‌نفس‌مان فرصت پرواز بدهند، بتوانیم از زاویه‌ای نو مسئله را ببینیم. ذهن ما جوان‌ها، هنوز در تار عنکبوت سنت‌ها و دیوارهای خودساخته بزرگ‌ترها گرفتار نشده. خلاقیتش کور نشده. ذهن ما باز است و می‌تواند به چیزهایی غیر از راه‌حل‌های معمول بیندیشد. می‌تواند فراتر از آنچه بزرگ‌ترها در ذهن دارند را تصور کند. آی بزرگ‌ترهایی که این متن را می‌خوانید! من یکی شعار جوان‌گرایی را باور نخواهم کرد مگر از کسی که به نیروی امید باور داشته باشد؛ و تنها یک نفر را این‌گونه دیده‌ام. پیرمردی هشتاد و سه ساله را که هنوز برق جوانی در چهره‌اش می‌درخشد و در سخت‌ترین روزهای ایران، از آینده روشن سخن می‌گوید. وقتی همه غر می‌زنند، این مرد کهنسال نقاط قوت را یادآوری می‌کند و «ن» را از ابتدای «نمی‌توانیم»ها برمی‌دارد. این پیرمردِ جوان، هربار در شعله‌ی کم‌جان امید ما جوان‌های فرتوت می‌دمد تا زنده بمانیم؛ زنده و جوان. کاش همه شما بزرگ‌ترها، شباهتی به این جوانِ هشتاد و سه ساله داشتید... https://eitaa.com/istadegi