🌙✨
یکی از بچهها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را میکشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول میخورد. آن یکی آستین آرمان را میکشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچهها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز میکرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچههایی که از سر و کولش بالا میرفتند، با حوصله افطار میکرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان میگذاشت، پاسخ بگومگوی بچهها را با لبخند یا جملهای کوتاه میداد.
بچهها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچهها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده!
و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوهای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند.
🌱بر اساس خاطرات شهید
#آرمان_دهه_هشتادی_ها#ماه_رمضان#رمضان_مهدویhttp://eitaa.com/istadegi