🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
یک بیماری مادرزادی
✍🏻 فاطمه شکیبا
چند وقتی ست که متوجه یک واقعیت شدهام؛ چیزی که همه اطرافیانم سعی در انکارش داشتند و به من نگفته بودند. یعنی خودم یک بوهایی برده بودم، ولی تازگی اصل ماجرا را فهمیدهام.
من فهمیدهام مرگم قطعی ست.
به عبارت دیگر، فهمیدهام که
قرار است بمیرم.
هیچ کاری از دست پزشکان برنمیآید. علم پزشکی در برابر این سرنوشت من ناتوان است، چه طب مدرن چه سنتی. با هیچ دارو و روش درمانیای هم نمیشود جلویش را گرفت.
علم پزشکی در سکوت ایستاده و به من نگاه میکند که به سمت سرنوشت محتومم میروم؛ مرگ.
هر نفسی که میکشم دارم به آن نزدیک میشوم. راستش را بخواهید خیلی از آن میترسم. انقدر میترسم که دوست دارم ابر و باد و مه و خورشید و فلک را نگه دارم؛ ولی نمیشود.
هربار نفس میکشم، یادم میافتد که یک ذره دیگر از پیمانه عمرم کم شده است. هربار پلک میزنم، میترسم که دیگر دنیا را نبینم. بدنم دارد ذرهذره تحلیل میرود. هر شبی که میخوابم، ممکن است فردا صبح را نبینم. سلولهام میمیرند. هرثانیه که قلبم میتپد، مستهلکتر میشود.
مرگ من قطعی ست.
این حقیقت سیلیوار توی صورتم کوبیده شد. فرصت زیادی برایم نمانده. یعنی به احتمال زیاد فرصت چندانی ندارم. نمیدانم. مرگ هرموقع سراغ آدم بیاید زود است. آدم دوست دارد بیشتر زندگی کند. حداقل من اینطوریام. من کلی کار دارم، کارهایی که بعد از مرگ تبدیل به حسرتهای کشنده میشوند و روحم را میسوزانند. عذاب جهنم همینطوری ست دیگر، یعنی فکر کنم اینطوری باشد؛ تمام بدیهایی که میتوانستی مرتکب نشوی و تمام خوبیهایی که میتوانستی انجامشان دهی، هیزم میشوند دورت و آتشت میزنند. وای نه... من نمیخواهم بمیرم...!
شاید برایتان سوال شود که چرا مرگ من قطعی ست و چه بیماریای دارم؟
مرگم قطعی ست چون انسانم و به بیماری
گذر عمر دچارم؛
یک بیماری بسیار شایع و مادرزادی که درمان ندارد. این بیماری اینطوری ست که شما با هر نفس به مرگ نزدیکتر میشوید، فرسودهتر میشوید و آخرش یک روز میمیرید.
بیشتر مبتلایان با این که به طور مادرزادی به این بیماری دچارند، علائمی نشان نمیدهند و تا سنین جوانی و میانسالی از بیماری خود بیخبرند. همانطور که گفتم، هیچ کاری از دست علم پزشکی برنمیآید؛ دکترها با اقدامات پیچیدهای مثل جراحی و تجویز داروهای عجیب و عملیات احیا و...، نهایتا میتوانند چند روزی مرگ را عقب بیندازند.
آخرش زور هیچ دکتری به مرگ نمیرسد.
تازه یک چیز بد درباره این بیماری، این است که شما حتی نمیدانید کی و چطور قرار است بمیرید. بعضی مبتلایان این بیماری توانستهاند تا سنین بالا عمر کنند و آخرش بدنشان انقدر فرسوده شده که روح آن را ترک کرده. بعضی مبتلایان هم پیش از آن که فکرش را بکنند، ناگاه به چنگ یک حادثه یا بیماری افتادهاند و مُردهاند.
من هم نمیدانم کی و چطور قرار است بمیرم. این خیلی غمانگیز است؛ حداقل برای منی که بنده خوب خدا نبودم. اگر آدم خوبی بودم، باید ذوق میکردم که راهی هست برای دیدن خدا؛ ولی به این فکر میکنم که وقتی خدا را دیدم، برای گناهانم هیچ توضیحی ندارم. برای کارهایی که باید میکردم و نکردم هم.
حسرت بدترین چیزی ست که آنطرف انتظارم را خواهد کشید. حسرت ثانیههای تلف شده، استعدادهای شکوفا نشده، محبتهای زندانی شده در قلب، گناههایی که میشد ازشان گذشت، حقالناسهای مانده بر گردنم، و خیلی چیزهای دیگر که حتی نمیدانم هستند و آن دنیا با دیدنشان به طرز سکتهدهندهای غافلگیر میشوم.
داشتم به این فکر میکردم که اگر قرار باشد همین الان بمیرم، دقیقا چه آرزوهایی هست که حسرتشان را میخورم؟ خیلی وقت است به آرزوهایم فکر نکردهام. انقدر که یادم رفته چه آرزوهایی داشتم و اصلا آرزو داشتم یا نه.
امروز داشتم به آرزوهایم فکر میکردم. به چیزهایی که دلم میخواهد قبل از این که مرگ گیرم بیندازد بهشان برسم؛ و البته فکر نکنم شدنی باشد. بیشتر آدمها از چنین شانسی محروم بودهاند.
شاید فقط کسانی قبل از مرگ به همه آرزوهاشان رسیده باشند که بیخیال آرزوهای دور و دراز شدهاند.
این هم یک پارادوکس است. از یک طرف بلندای روح یک آدم به اندازه بلندای سقف آرزوهاست و از سوی دیگر، آرزوهای دستنیافتنی و رویاگونه، انسان را به نابودی میکشاند. شاید هم بستگی دارد که جهانی که درش آرزو میکنی کجاست.
تا وقتی توی جهان ماده گیر کردهای، آرزوهایت هرچه بلندتر باشند، روحت کوتاهتر است...
«
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
وَالْعَصْرِ؛ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ، وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ.»
پ.ن: این متن را هم یکبار دیگر بخوانیم:
https://eitaa.com/istadegi/9144