🌱هو المنتقم🌱 «نبض دوم» ✍🏻 معصومه سادات رضوی(از مخاطبان مه‌شکن) 🥀به یاد کادر درمان و پرستاران بیمارستان‌های غزه؛ به ویژه بیمارستان الشفا و المعمدانی؛ به یاد پرستاران شهید...🥀 بالای سرش ایستاده‌ام و نگران نگاهش می‌کنم. اشک‌هایش تند و تند پایین می‌آیند و جیغ‌های خفه می‌کشد، گاهی شالش را بین دندان‌هایش فشار می‌دهد و تا صدایش بلند نشود. به بیمارستان پناه آورده است. نبض دومش دارد برای آمدن بی‌قراری می‌کند. نبض دومی که یک ماه آخر زیر بمباران و موشک گذرانده و با مادرش از بیمارستان المعمدانی مثل یک معجزه جان سالم به برده است. زن به خود می‌پیچد و من نگران‌تر می‌شوم و در غوغای بیمارستان فریاد میزنم: چرا این اتاق عمل خالی نمی‌شه؟ بچه و مادرش دارن از دست می‌رن! در آن شلوغی صدا به صدا نمی‌رسد. راحیل را می‌بینم که به سمت اتاق عمل می‌رود، دست به دامنش می‌شوم: یه کاری بکن! منتظرم تا برگردد که زن به گوشه روپوشم چنگ می‌اندازد. خم می‌شوم. همه توانش را جمع می‌کند و با صدایی که از ته چاه بلند می‌شود می‌گوید: اگر مردم تو رو خدا مواظب بچه‌م باش، همه شهید شدن، بچه‌م جز من هیچکس رو نداره، به تو سپردمش. - این چه حرفیه؟ ان‌شاءالله این روزا تموم می‌شه، بچه‌ت رو تو آرامش بزرگ می‌کنی. به این چیزا فکر نکن. چهره اش از درد درهم می‌رود ولی با دستانش صورتم را قاب می‌گیرد: قول بده! خواهش می‌کنم! تو این موشک‌بارون معلوم نیست زنده می‌مونم یا نه! برای این که آرامش کنم می‌گویم: قول می‌دم! فلسطین انگار صحنه محشر شده است که زن می‌داند شاید ثانیه‌ای بعد نباشد. توی همین فکرها هستم که راحیل به سمتم می‌دود و می‌گوید: فقط بجنب، الانه که عمل اون دختربچه تموم شه و یه مجروح دیگه ببرن تو! دونفری برانکارد زن را بلند می‌کنیم. مهره‌های کمرم فریاد می‌کشند، دست‌هایم هم؛ اما خودم سکوت می‌کنم و فقط تند تند قدم پشت قدم برمی‌دارم. دقایقی بعد زن از هوش رفته است و من چراغ گوشی‌ام را روشن کرده‌ام که دکتر نور داشته باشد و نبض دوم در دنیا پا بگذارد. صدای گریه نوزاد که توی اتاق می‌پیچد می‌خندم. انگار سال‌هاست نخندیده‌ام یا خندیدن را فراموش کرده‌ام. دکتر نبض دومی که حالا در غزه نفس می‌کشد را به سمتم دراز می‌کند. گوشی را دست راحیل می‌دهم و می‌گیرمش. صورتش را می‌بوسم: وسط این بلبشو اینجا چیکار داری خانوم کوچولو؟ دخترک را توی آغوشم می‌فشارم و از اتاق عمل بیرون می‌آیم. به سمت بخش نوزادان می‌روم. توی حال خودم هستم که در آستانه در می‌ایستم، خشکم می‌زند. حسنیه وسط اتاق نشسته و دارد گریه می‌کند. بهت زده می‌پرسم: چی شده؟ حسنیه زار‌ می‌زند: نفس نمی‌کشن! نفس نمی‌کشن! هیچ کدوم از بچه‌هایی که توی دستگاه بودن نفس نمی‌کشن. جز دو سه تاشون که نارس نبودن همه مردن، همه شهید شدن! محاصره‌ایم! اکسیژن نیست! آب نیست! برق نیست! داروی بی‌هوشی نیست! هیچی نیست! همه مریضا دارن از دستمون می‌رن. زانو‌هایم می‌لرزد. کاش دروغ باشد. عقب گرد می‌کنم و تا بخش مراقبت‌های ویژه کودکان می‌دوم. در را با شدت باز می‌کنم و توی دیوار می‌خورد. دخترک را روی یک تخت می‌گذارم و بالای سر‌ بچه‌ها می‌روم، ماسک‌های روی صورت کبودشان شفاف شفاف است، بخار نگرفته، قفسه‌های سینه‌شان بی‌حرکت است. نوزاد‌ها انگار که در آغوش مادر باشند در خودشان جمع شده‌اند و بچه ها مثل جنینی دور خودشان پیچیده اند. چشمان بعضی‌هاشان خيره به سقف بیمارستان مانده است. صدای بلدوزر مرا کنار پنجره می‌کشاند. چهل و اندی شهید را توی حیاط خوابانده است و بیل مکانیکی دارد خاک را می‌کَنَد، گود و گودتر. انگار مغزم قدرت تحلیل ندارد. دارد گور دسته جمعی می‌کنند؟ وسط بیمارستان؟ مگر اینجا انسان‌ها را به آغوش زندگی برنمی‌گردانیم؟ چه بلایی دارد سرمان می‌آید؟ مانند کسی‌ام که دارد رگبار‌گلوله به سینه‌اش می‌خورد، با هر کدام تکانی می‌خورد اما روی زمین نمی‌افتد. دخترک شروع به گریه می‌کند و از گیجی درم می‌آورد. اشک‌هایم صورتم را خیس کرده‌اند. با دخترک گریه می‌کنم و در به در دنبال کمی شیر خشک می‌گردم. توی داروخانه چرخ می‌زنم و مغزم لحظه‌ای از صدای شنی تانک خالی نمی‌شود، اگر بیاید چه؟ اگر برسند همه مریض ها می‌میرند، ما هم، دخترک هم. سرم را تکان می‌دهم تا ذهنم از فکر‌ها خالی شود. شیرخشک نیست! حتی یک‌دانه، پیدا هم بشود آب سالم از کجا بیاورم برای دخترک یک‌روزه؟ توی بيمارستان راحیل را پیدا می‌کنم: مادرش کو؟! این بچه گشنشه، شیر می‌خواد! می‌خواهد جواب بدهد که با صدای مهیبی روی زمین می‌نشینیم. همه جا را خاک پر می‌کند. دخترک در پناه آغوشم دارد زار می‌زند و من سرفه می‌کنم. سرفه، سرفه، سرفه... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi