راحیل میان سرفهها بلند میشود: یا الله! فکر کنم بخش مراقبتهای ویژه رو زدن. مادر اتاق کناریش بود.
عین برق گرفتهها خشک میشوم. روی زمین وا میروم و در اعماق وجودم به خدا التماس میکنم. نمیدانم چقدر طول میکشد تا راحیل برگردد، تا یکی بخواباند زیر گوشم و از شوک بیرون بیایم، تا دخترک میان همان همهمه توی بغلم بخوابد. کاش میشد خبر را نشنوم. نشنوم که مادر دخترک وقتی شنیده دخترش در پناه من سالم است لبخند زده و گفته نام دخترکش زینب است. به چشمان خاکستری زینب نگاه میکنم، دختری که به من سپرده شده است، به کلیدی که راحیل از گردن مادرش درآورده و آن را به گردنش آویختهام، کلید خانهای در فلسطین. کاش زنده بمانیم، کاش بزرگش کنم و در خانه ای که کلیدش را دارد برایش داستان روزی را بگویم که به این دنیا آمد، همان روزهای حوالی پیروزی، روزهایی که فلسطین داشت میجنگید....
#روز_پرستار
#میلاد_حضرت_زینب
#غزه
http://eitaa.com/istadegi