#پیامناشناس
درحال حاضر خانواده پدریم مذهبی هستن ولی خانواده مادریم ضد انقلاب من دختری بودم ک همیشه بروز میگشتم و زیاد با دین اسلام و اینا اوکی نبودم شب شهادت باباقاسم بود ما با خانواده مادریم بیرون بودیم کلا خانواده پایه ای هسن و هروقت میریم جایی خلاصه بهمون خیلی خوش میگذره ولی اونشب من از اول تا اخر دلشوره ی عجیبی داشتم به مامانمم گفتم گفت چیز خاصی نیستو بیخیال منم اهمیت ندادم اینم بگم اونموقع حتا اسمی هم از باباقاسم نشنیده بودم دیگ ساعت ۱۲ اینا بود رفتیم خونه و خاموشی زدیم ک بخابیم ولی من هیچ جوره خابم نمیبرد و دلم شور میزد با ی بدبختی خودمو سرگرم کردم تا خاب رفتم صبح ک از خواب بیدار شدم جمعه بود و طبق عادت همیشگی جمعه ها میریم خونه مامان بابام دیگ اماده شدم رفتیم تا رسیدیم و رفتم تو دیدم عمم و بابابزرگم و اینا دارن گریه میکنن گفتم چیشده گفتن حاج قاسم دیشب شهید شدن منی ک ن اسمی از ایشون شنیده بودم ن چیزی میدونستم همونجا حالم بد شد و شروع کردم گریه کردن نمیدونم چرا ولی خیلی حس تنهایی بهم دست داد و حالم بد شد بازم اون خبر تاثیری رو اعتقاداتم نداشت و گذشت
ی چندماه پیش با خانواده عمم و دخترخاله بابام برای اولین بار میخاسیم بریم کرمان منم گلزارشهدا نرفته بودم تا اونموقع خلاصه قسمت شد و راه افتادیم ب سمت کرمان شب بود رسیدیم از همونجا ی راست رفتیم گلزار شهدا منم تیپ درست حسابی نداشتم ولی چادرم همراهم بود رفتیم سر مزار بابا وقتی از پله ها اومدم بالا و با عکسی ک بالای مزارشون بود رو به رو شدم ی حال عجیبی اومد سراغم و اشکام سرازیر شد دیگ همون شب یه کتاب خریدم از مغازه ای که توی گلزار هست زندگی نامه ی بابا قاسمه تو همون سه روزی ک کرمان بودم کتابو خوندم و از اونجا به بعد شدم ی دختر بسیجی ک با جون و دل پای کشور و دینش وایساده و برای شهید شدن میجنگه و هیچ چیز نمیتونه از این راهی که رفتم منصرفم کنه:)