برگی از داستان
#استعمار
قسمت سی و سه
دختر لوسی به نام پرنده سفید(1)
خشونت انگلیسیها همیشه چارهساز نبود.
آنها گاهی با سلحشوری برخی قبایل سرخپوست رو در رو می شدند و برای مدتی از آرزوهایشان دست می کشیدند.
رو در رو شدن با قبیله «پوهاتان» در ویرجینیا یکی از این تجربه های تلخ بود.
رئیس قبیله پوهاتان تصمیم گرفته بود به هر شکلی در برابر انگلیسیها پایداری کند.
او به مردان قبیله دستور داد در یکی از پیشروی های انگلیسی ها به داخل منطقه در جنگل به کمین آن ها بنشینند و آن ها را محاصره کنند.
انگلیسیها که با خیال راحت تا قلب جنگل نفوذ کرده بودند در دام سرخپوستها گرفتار شدند.
مردان قبیله، انگلیسیها را به بند کشیدند و نزد رئیس پوهاتان بودند.
رئیس قبیله با مردانش به مشورت پرداخت تا سرنوشت انگلیسیها را تعیین کنند ، بسیاری از افراد قبيلـه معتقد بودند انگلیسیها باید کشته شوند.
رئیس پوهانان دختر دلبندی داشت به نام «موتاکا» یا پرنده سفید.
این دختر نوجوان آن قدر مورد علاقه پدرش بود که به او لقب «پوکوهانتس» یا دخترلوس داده بودند؛ طوری که دیگر کسی او را موتاکا صـدا نمیزد؛ همه به او می گفتند : «پوکوهانتس».
پوکوهانتس دلش برای انگلیسیها سوخت بـرای همین درحالی که پدرش مشغول بحث و گفتوگو با مردان قبیله بود وارد صحبت آنها شد و با اصرار از پدرش خواهش کرد که انگلیسی ها را آزاد کند.
رئیس پوهاتان نمی توانست روی حرف دخترش حرفی بزند: برای همین تصمیم گرفت انگلیسی ها را آزاد کند؛ به شرط آنکه دیگر کسی به ویرجینیا مهاجرت نکند.
پوکوهانتس از پدرش خواهش کرد انگلیسیها قبل از حرکت غذای خوبی بخورند و نوشیدنی های سرخپوستها را هم امتحان کنند؛ این خواهش او هم برآورده شد.
انگلیسی ها آزاد شدند؛ درحالی که هنوز چشمشان به تفنگ هایی بود که سرخپوست ها از آن ها غنیمت گرفته بودند.
انگلیسی ها به شرط رئیس پوهانان برای آزادی آنها توجهی نکردند.
مهاجرت به ویرجینیا ادامه پیدا کرد.
آنها همچنین به دنبال پس گرفتن تفنگ هایشان بودند ؛ تا اینکه یکی از آنها به نام « ناخدا ساموئل ارکال » نقشه ای را پیشنهاد کرد: آنهـا علاقه رئیس پوهاتان را به دخترش دیده بودند پس اگر پوکوهانتس را گروگان می گرفتند می توانستند او را با تفنگ ها معاوضه کنند.
کمین انگلیسیها در اطراف چادرهای قبیله پس از چند روز نتیجه داد و توانستند پوکوهانتس را به دام بیندازند.
اکنون آنها را برای رئیس قبیله پیغامی فرستادند تا دختر عزیز او را با تفنگ ها مبادله کنند.
اما رئیس پوهاتان حاضر نبود چنین کاری بکند؛ از طرفی فکر میکرد انگلیسیها به خاطر محبتی که پوکوهانتس در حقشان کرده بود و آنها را از مرگ نجات داده بود بالاخره او را آزاد خواهند کرد.
اما انگلیسیها چنین قصدی نداشتند.
آنها هنگامی که سرسختی پدر پوکوهانتس را دیدند نقشـه تـازه ای کشیدند و تصمیم گرفتنـد بـه شـیوه دیگری از این دختـر باهوش سرخپوست استفاده کنند.
📚سرگذشت استعمار
#مهدی_میرکیایی، ج4 ص35
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛