📌 خانم هشتصد 📱گوشی را برداشته بود و فقط به مادرش گفته بود: «من زنده ام.» بعد گوشی را یک جایی پرت کرده بود تا صدایش تمرکزش را بهم نریزد و همه چیز را فراموش کرده بود. از بچه های قد و نیم قدش تا مادری که هدیه اش هنوز توی داشبورد ماشین اش بود. نمی خواست چیزی فاصله بیندازد بین او و آن میدان جنگی که نمی دید؛ اما همکارش با داد از پشت بیسیم‌ می گفت: «هشتصد! اینجا همه ده_سی و پنجن. چه کار کنم؟» آهی از عمق جانش بلند شده بود. دستش را به سرش گرفته بود. احساس می کرد بسیمچی جنگ است. دلش می خواست الان یک کارآموز بی تجربه بود و معنی کد ده_سی و پنج را نمی دانست یا لااقل اشتباه حفظش کرده بود اما نمی‌شد، خانم هشتصد با هفده سال سابقه کار، خوب می دانست ده_سی و پنج یعنی آمبولانس اینجا به کار نمی آید رفیق، یعنی کسی اینجا نفس نمی کشد که به دستگاه تنفس نیاز داشته باشد. یعنی انتحاری کار خودش را کرده. 📝نویسنده:فاطمه ملائی 🖋راوی: خانم قاسمی راد، کارشناس @jahadesolimanie