📌
#روایت_کرمان
قربانی
✨از ابتدا ساکت و آرام نشسته بود. هر از گاهی دستمال سفیدش را بالا میآورد و زیر پلکش میگذاشت. تا اینکه برادر سمانه وسط صحبتهایش گفت: «سمانه خیلی به پدرم وابسته بود و همیشه نگران سلامتیش بود»
یکدفعه همان آدم ساکت چند دقیقه پیش؛ بدون هیچ مقدمهای و با بغضی کشنده پرید وسط حرف پسرش: «خیلی دوسِش داشتم...»
و برای چند ثانیه سکوت کرد.
داشتم از درون متلاشی میشدم.🥺همیشه دیدن بغض مرد از هر چیزی برایم سختتر است. بریده بریده ادامهداد: «دخترم خیلی دلسوز بود.صبح زنگش زدم روز زن رو بهش تبریک گفتم،که ظهر اینجوری شد.»
دستمالش را زیر عینکش فروکرد. نمیدانم چطور در عرض چند ثانیه خودش را جمع کرد و محکم گفت: «خداقبول کنه. سمانه دعوت شده بود.خوشحالم به آرزوش رسید.»
🥀شهید سمانه رجایی نژاد
✍نویسنده: فاطمه زمانی
@jahadesolimanie