⊰🥀⊱
علیرضا رفت سراغ بچه‌ها ، نشست
روے زمین و فاطمه را بوسید ! 
طوبی را بوسید ، موهایشان را بویید!
اولین بار بود که بچه‌ها سر کاسه آب
و سینی قرآن غوغا نمی‌کردند ،علیرضا
کنار حمیدرضا دوزانو شد ،موهایش را
نوازش کرد زل زده بود به چهره
معصومانه غرق خوابش ! لب‌هایش
می‌جنبید ،گفتم حتما دارد براے
پسرش دعا می‌خواند …‌! 
ماندنش کنار بالش حمیدرضا
طولانی شد صداے بوق ماشین آمد!
ساعت پنج شده بود، چادرم را سر
کردم هر دو پاورچین از پله‌ها پایین
رفتیم دستش را از دستم بیرون کشید ، می‌خواستم نگهش دارم !
چشم در چشم شدیم ، نه صحبتی
نه وداعی ، نه حتی سفارشی که
مواظب خودت باش ، تو هم 
مواظب خودت و بچه‌ها باش ،
مرد تنومند من داشت می‌رفت !
+برشـے‌ازکتاب‌خاتون‌وقوماندان ♥️" 🕊‌" 🌦" 「➜• jαнαdeѕolιмαɴιe 」