.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در تاریخ 31 مردادماه سال 67، با وجود آتش‌بس، دشمن حمله کرد. سومار منطقه 402 و دره سانواپا بود که اسیر شدم. سومار هم خطی بود که خاکش دامن‌گیر بود. یعنی وقتی از سومار بیرون می‌رفتید، باز هم به آن بر می‌گشتیم. من چندبار رفتم و برگشتم. ساعت 6 صبح متوجه صدای هلیکوپتر شدیم. ما هم خیالمان راحت بود که جنگ تمام شده است. هلیکوپترها اعلامیه پخش می‌کردند. اعلامیه را نگاه کردیم، نوشته بود: ما اسیر کم داریم و تنها 5 روز به شما احتیاج داریم و برای همین عملیات می‌کنیم. رژیم بعث 12 هزار اسیر گرفته بود؛ اما ایران 40 تا 60 هزار اسیر داشت. عراقی‌ها می‌دانستند که برای تبادل اسرا با مشکل مواجه می‌شوند. بعثی‌ها ما را از دو طرف قیچی کرده بودند؛ ما درست در محاصره عراقی‌ها بودیم. همیشه فکر شهادت را داشتم؛ اما به اسارت فکر نمی‌کردم. حتی به ذهنم هم نمی‌رسید که اسیر بشوم. امیدم به شهادت بود. بعد از سه،چهار روز قبل از اسارتم، سربازی پیش من آمد و گفت: آقای قشقایی من در مورد شما خوابی دیده ام. گفتم: چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم شما اسیر شدید. گفتم: جنگ تمام شده، چرا باید اسیر شوم، حتما معده‌ات پر بوده! •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅• به قافله جاماندگان از شهادت بپیوندید👇 https://eitaa.com/jamandeh75 •┅✿❀🍃🌹 🇮🇷🌹🍃❀✿┅•