همه شب دست به دامان خدا تاسحرم که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام سرخی رویم از این است که خونین جگرم کار عشق است نمازِ من اگر کامل نیست آخر آنگاه که در یاد توام درسفرم ای که در آینه هر روز به خود می نگری! من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم عهد بستم که تحمل کنم این دوری را عهد بستم ولی از عهدِ خودم می گذرم مثل ابری شده ام در به درِ شهر به شهر وای از آن دم که به شیراز بیفتدگذرم . . t.me/janatmahdi eitaa.com/jannatolmahdi