✍
بخش دوم؛
چون اگر همهمان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش میایستادیم و کلیهی مدادها و مدادرنگیهامان را میتراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود.
میتوانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر میشد که نگاهها را به سمت من برمیگرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانیام در برابر رقیب را لو میداد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم.
زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی میزدم. مدادی که توی دستم بود را همینطوری بیهدف میکشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینهام لهیب میزد، افتاده بود روی برگه.
کج و معوجترین هیولایی را که میشد طراحی کرد را نشاندم وسط شعلهها. زیرش با دستخط کُند دبستانیام نوشتم: «برو با همقد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغلدست الناز، فقط میتونی سلسله جبال مقنعههای سفید دانشآموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداختهام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشتهام.
وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچههایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنهام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بیخبر از همهجا میرفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء.
از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچهها نوشته بودم، تهماندهی اضطرابم هم محو شد. عاشق اینکار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشنهایم مجانی تمام میشد. حتی خیلی اوقات من فقط لم میدادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را میخوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته میکردم. زحمت نوشتن و صفحهبندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متنهایم را واگذار میکردم.
در را که باز کردم، همان ثانیهی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچهها را دیدم که زوم کردهاند روی من؛ در ملغمهای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانشآموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشارهاش را مثل اسلحهای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنهی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دستهای معلم انگار واقعا داشت تاب میخورد و میسوخت.
دیگر به ثانیههای پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیقتر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همانجا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضیام خوب بود. شاید آنوقت میتوانستم محیطها و مساحتها و فاصلهها را بهتر محاسبه کنم و راهحلهای منطقیتری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطهها و علاقهها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دستساز از دست نمیدادم. نمیدانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بیحرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمهباز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهلتا هَندیکم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمهای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبهنفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول میکند، گفتم: «بله.»
گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست!
حالا از همکلاسیت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکرهی پلک چشمهام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و همزمان استعدادم را از حماقت کودکانهام تفکیک کرد.
همانجا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد.
وقتی سر نیکمتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «میخوام چیزی بنویسم. اینجا دنجتره.» دفترم را باز کردم؛ همانکه پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن.
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan