✍
بخش دوم؛
حافظهی تصویریام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار میشوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دلهای کوچکشان پر از شادی شود.
طعم تلخ چای بد رنگ آنروز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرینترین وعده باشد. بچهای که گیج خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوشجانش شود. شاید اگر برادرم هرروز اینطور برای اولین وعده از خواب بیدار میشد، برای همیشه با صبحانه قهر نمیکرد.
به اندازهی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی میکنم که جنسیت و سنّشان مثل من و برادرم است.
مهدی پنجساله را که میبوسم، از ذهنم میگذرد برادرم را چه کسی میبوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟
من را چه کسی؟!
جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم.
وقتی هفتساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بیقرار میکوبید.
وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت.
وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بیرحمی خبر فوتش را پای تلفن در گوشمان فریاد زد.
وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم.
وقتی برای اولینبار سیگار را لای انگشتان برادر کلاسپنجمیام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر میگشتم تا برای برادرم
مادری کند. وقتی درس نمیخواند و تجدید میآورد. وقتی همکلاسیاش با مشت پای چشمش زده بود. وقتی کسی نبود تا جیب پارهی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباسهایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند.
وقتی برای اولینبار شب را به خانه نیامد.
وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد.
وقتی در آغوش هم گریه میکردیم و کاری برای هم از دستمان برنمیآمد.
برادرم هفدهساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتابهای کمکدرسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همهی روشها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند.
دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانوادهاش جدا شدهاست. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش.
وقتی شیطنتهای پسرم را مادرانه تحمل میکنم، در وجودش به دنبال پسرکی میگردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است.
به اندازهی تمام روزهای کودکیاش که بیمادر گذشت، شبها اشک میریزد و من درکنارش نیستم.
دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است.
پسرکی که به اندازهی یک شهر دور از من است.
#م._ح.
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan