✍
بخش دوم؛
گاهی دوست دارم به اعماق مغزشان سفر کنم و ببینم کدام آدم بیکاری آنجا نشسته و دائم گره روی گره میزند؟ گرههایی که برای بازکردن هرکدام باید هزار سوال و جواب بینمان ردوبدل شود: «چرا آقای رئیسی شهید شدن، من نمیتونم شهید بشم؟ منم آدمم دلم شهادت میخواد.»
سومی توی سؤالش میپرد: «نخیر، من اول میخواستم شهید بشم.»
لبخند کوتاهی میزنم: «ما هم آدمیم ولی اونا خیلی تلاش کردن و با کارهای خوبشون به خدا ثابت کردن واسه جایزه شهادت آمادهن.»
دختر کوچکتر، جملهام کامل نشده توی حرفم میپرد: «یعنی چی؟»
به همسرم نگاه میکنم. مشکیپوش، توی غار تنهاییاش کز کرده. دست روی چشمها، هدفون گذاشته و مداحیهای گوشی را بالا و پایین میکند. تا به ذهنم خطور میکند بچهها را به غار بفرستم و ادامه پرسش و پاسخ را به پدر بسپارم، توی ذهنم گوشهای از صحبتهای دکتر عزیزی پخش میشود: «آموزش اعتقادات با مادره، احکام با پدر.»
نمیدانم چرا همیشه بخش سخت ماجرا سهم من است؟ مگر دو کودک پنج و شش ساله، چقدر احکام دارند که از پدر بپرسند. چشمها را فشار میدهم کمتر بسوزند: «ببینین مثلاً آقای رئیسی بدون خستگی واسه مردم کار میکردن، از این ور کشور به اونور مسافرت میکردن، با مردم حرف میزدن. مشکلاتشون رو میپرسیدن و تا جاییکه میتونستن برای مردم کار میکردن.»
مغزم دیگر برای ادامه بحث همکاری نمیکند. چشمهای وجدانم را میگیرم تا وقتی بچهها را میپیچانم، دردش نگیرد: «بچهها من خیلی گرسنمه. کی میاد آشپزبازی؟» اثری از پیچ خوردن نمیبینم. دومی به سمتم اخم میکند: «منم به جز بعضی وقتا بدون خستگی رفتم پیشدبستانی کلی درس یاد گرفتم.» سومی بحث را توی دست میگیرد: «منم بدون خستگی سفره رو جمع میکنم، کمک شما و بابا میکنم، پس چرا شهید نمیشم؟»
نمیدانم از کِی شیفتگی و عشق توی وجودشان جوانه زد؛ دقیقتر که فکر میکنم بهنظرم خودشان هم نمیدانند اولینبار کِی و چطور عاشق شدند؟
طوری در موردش حرف میزنند، انگار سفرهای پهن بوده، عدهای سهمی برداشتهاند و حالا اینها میترسند سفره جمع شود و از تهماندهاش، بینصیب بمانند.
کوتاهترین جواب را انتخاب میکنم: «هنوز وقتش نشده، خدا بهتر تشخیص میده کی باید کِی شهید بشه.»
از حالت ولو شده به نشسته تغییر حالت میدهم. تلویزیون را روشن میکنم، شاید حواسشان پرت شود. هر شبکهای را که میآورم یک نفر دارد از خدمات رئیس جمهور میگوید؛ از کارخانههایی که خاک میخوردند و حالا به همت رییس جمهور چرخشان میچرخد؛ از عزت جهانی و منطقهای، از سفرهای استانی، از مردمان محروم دورترین نقاط کشور، که توانستهاند رئیسجمهور را از نزدیک ببینند و یک دل سیر از غصهها و کمبودهایشان برایش گله کنند و او گرهگشایی؛ از کار بدون خستگی، از اخلاق و از اخلاصش.
قاری قرآن آیهی «وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ...» را با بغض میخواند. مجریها گریه میکنند. کارشناسان گریه میکنند. یوسف سلامی، گزارشگر سفرهای استانی که همیشه میخندید، گریه میکند. انگار تمام اشکها، خدمات و خصلتهای خوب او را فریاد میزنند.
دخترها خیره میشوند به تصویر رئیس جمهور.
بغض، جیغ صدای دومی را بیشتر کرده: «منم آدمم، دلم شهادت میخواد. تحمل ندارم تا بزرگیم صبر کنم برم پیش شهید رئیسی و شهید سلیمانی... بخدا دلم براشون تنگ شده.»
دلتنگی توی نگاهش لرزان میشود: «اصن مگه دختر کاپشن صورتی تو همون بچگیش نرفت؛ منم همین کوچیکی میخوام شهید بشم و برم پیش اماما و شهیدا؛ حالا میبینین.»
دست زیر چانه، به سمتش خیره میشوم. تصویر شهید هم انگار از تلویزیون به او لبخند میزند.
توی خودم مچاله میشوم؛ چقدر این نسل، زود عاشق شهادت میشوند. کاش دکتر عزیزی بیاید و بگوید این همه عشق تنها ناشی از تاثیر مادر در اعتقادات فرزندان نیست و بخش اعظمش، برکت خون آنهاییست که شهیدانه زندگی کردند و با رفتنشان عشق شهادت را با جان کودکانمان درآمیختند .
#آرزو_نیای_عباسی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan