✍
بخش دوم؛
در روبرویم باز و معلوم میشود منشأ بوی وایتکس، دستشویی کارمندان بودهاست. پسرکی نوجوان با چشمهای درشت و نافذ که پهن بودن صورت و حالت گونههایش خبر از مهاجر بودن خود یا والدینش دارند دستکش به دست از اتاق خارج میشود.
مربی دخترم میگوید: «حسنای زبر و زرنگ دوباره باید بشماری.» نگاهشان میکنم؛ دخترکم با معلم جدیدش حسابی خو گرفته و این دلم را قرص میکند.
اینبار رویم را که برمیگردانم، مربی دیگری دختر تازهواردی را بغل گرفته. او را روی زیرانداز سیندرلایی که مادرش پهن کرده میگذارد. در وهلهی اول حس کردم دختر کوچک توان حرکت دادن خودش را ندارد. بوی تند عطر زنانه به مشامم میرسد. مادر دخترک کنارم نشسته. دائم دخترش را صدا میزند.
سارا مثل یک تکه گوشت بیحرکت روی زیر انداز است. مربی دست و پاهایش را تکان میدهد. مادر میگوید: «دندان در آورده و ژل بیحسی زدم براش. برای همین نتونسته شیرکاکائو و دنتش رو بخوره.» مربی سعی میکند سارای کوچک را بنشاند. تازه جثهاش را میبینم. شاید حالت صورتش چهار پنج ساله باشد اما بدنش خیلی کوچکتر مینماید. مادرش هر سی ثانیه میگوید: «ساراااا…» سعی میکنم برای چند ثانیه دزدکی صورت مادرش را ببینم؛ صورتی شاداب و پرانرژی با چشمانی پر از درخشش که مژههای بلند و ریملخورده سایهبانشان شدهاند.
از تیپ لباسها و وسایل همراه مادر سارا میشود حدس زد بابت هزینهها فشار خاصی متحمل نمیشود یا حداقل به دیگران اینطور نشان میدهند. مربی، سارا را روی دوپا نگه میدارد ولی سارا مثل گلی که دو هفته آب نخورده توی دست مربیاش ولو میشود و میافتد. مادرش با مربی خوش و بش میکند:
-میبینین چقد خوب سعی میکنه خودشو نگه داره؟ فقط اگه پشتیای چیزی باشه خودشو میندازه وگرنه قشنگ نگهمیداره دیگه کمرشو!
-اوهومم، رفتنتون کی افتاد راستی؟
-همسرم رفته کارهای نهایی رو انجام بده دیگه. خونه هم اوکی بشه مام بریم اونجا.
مربی، سارا را طاق باز خوابانده و هربار قسمتی از بدن سارا را به سمتی فشار میدهد و تا دستش را رها میکند دخترک دوباره به حالت قبلی باز میگردد. درست مثل یک ژله که با انگشت به سمتی هولش داده باشی.
- عه؟ به سلامتی پس تا چند ماه آینده بیشتر نمیبینیم سارا خانومو.
- آره دیگه… اینجا جای موندن نیست.
برای دخترش با شادی و هیجان شکلکهای بامزه در میآورد و میگوید:
-
تا قبل رفتن فکر کنم راه رفتنش دیگه قشنگ ردیف شه!
یعنی همچین تکه گوشتی را میتوان در چند ماه راه انداخت؟ *چقدر خوشبین میتواند باشد یک نفر؟*
دختر موطلایی وزنه به دستش بسته و خرامان از وسط سالن میرود و برمیگردد. انگار در کلاس باله ثبتنام کرده است. آنقدر شادمانه لبخند میزند که فکرش را هم نمیکنی توان نگاه داشتن همان وزنهها را ندارد.
با صدای تق محکمی به خودم میآیم.
طوفان پنجره اتاق کناری را محکم کوبیده توی خیالات من. رفتم توی اتاق، چشمم به منظرهی بهاریِ حیاط پشتی افتاد. پنجره را بستم و برگشتم سمت دخترم و نگاهش کردم.
#ثمین_شاطری
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan