بخش دوم؛ چه جمعیتی!چه قیافه هایی! اعتماد به نفسم عین بستنیِ چوبیِ آب‌شده در دستِ پسربچه‌ی لجبازی پایین ریخت. گوش‌هایم از وور وورِ سشوار و خرت‌خرتِ سوهانی که بر ناخن‌های دخترکی موبلوند کشیده می‌شد، سوت می‌کشید. شامه‌ام از بوی تیزِ رنگ و لاک به سوزش آمد و آب در چشمانم جمع شد. بمب ساعتی داشت منفجر می‌شد. ناخوداگاه گفتم: «سلام!» هیچ‌کس جواب نداد. رفتم وسط سالن. ظرف پلاستیکی میوه را کمی محکم‌تر از همیشه روی میز کوبیدم تا صدای کوبشِ ظرف، توجه‌ها را سمتم جلب کند. گفتم؛ «بفرمایید میوه‌ی تازه!» اول یک‌جوری نگاهم کردند که به درستیِ کلمات ادا شده شک کردم. گفتم: «عیدی تولده. بیاید از حیاط چیدم...» یکی یکی جمع شدند. رنگ‌ها کنار هم نشستند. کم کم سر حرف‌ها باز شد. یکی دندانش درد می‌کرد و نمی‌توانست میوه‌ی یخ بخورد. یکی بچه‌اش بهانه می‌گرفت. گفت: «خیر ببینی دیوانه‌م کرده بود.» یکی گرمش بود. یکی قندش افتاده بود... حالا قلم‌مو را برداشتم تا رویِ بوم پیش رو، رنگ‌ها را با هنرمندی ثبت کنم. دلم خلقِ تصویرِ جدیدی با این رنگ‌ها را می‌خواست. از گرانی‌ها و دردها عبور کردیم و رسیدیم به فردا. به انگشت‌هایی که اگر رنگی شود مشکل‌ها کمرنگ می‌شود. از دندانی که با بیمه‌ی خوب درست می‌شود! از کودکی که با اوقات فراغت مناسب سرگرم می‌شود! بمب ساعتی خنثی شد! از پله‌ها پایین آمدم. پرده‌ی ورودی پیش رویم بود. حالا دیگر پاهایم لرزشِ وقتِ ورود را نداشت. رنگ‌ها حرف‌ها برای گفتن دارند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan