بخش دوم؛ کارم با سینک تمام شده برمی‌گردم سمتش اما سکوت می‌کنم. - اما اون که توی دولت هست از کثیفی‌های آدم‌های اونجا می‌گه. دستمال را انداختم توی لباسشویی، درش را بستم: «همین‌که دو سه ساله هر روز که می‌خوای تلویزیون رو روشن بکنی نگران نیستی که امروز رئیس جمهور چه آش جدیدی برای آشوب توی رسانه‌ها ریخته و آرامش برگشته به جامعه، من راضی‌ام.» آن روز جمله را خطابه‌گونه و طولانی انتخاب کردم که بحث تمام شود. ولی فکرش را نمی‌کردم در سه‌شنبه‌ای نه‌چندان دور با حضور ملیحه خانم و دخترخاله‌ی طرف‌دار زن‌زندگی‌آزادی‌ام، در حالی که یک هفته از شهادت رئیس‌جمهورمان گذشته، در جلسه‌ی جمع‌خوانی کتاب شرکت کنم و ابتدای جلسه آزاده این ضایعه را به همه‌مان تسلیت بگوید. از آن بیشتر فکرش را نمی‌کردم که با شنیدن این حرفِ رئیس جلسه، ملیحه خانم شروع به گریه کند و قربان‌صدقه‌ی آقای رئیسی برود. در نهایت هم چون آزاده موفق به پخش صوت نمی‌شود من مسئول پخش صوت سوره‌ی مُلک برای دوستانم‌ بشوم. صوفی که مانتوی مدرسه به تن خودش را روی مبل انداخته، تا اسم شهید را می‌شنود و می‌فهمد میکروفن من برای پخش قرآن باز می‌شود، محمدباقر‌ را که مشغول کشک‌مال کردن میز تلویزیون است به بغل می‌گیرد و به اتاق می‌رود. ملیحه خانم و یخچال اما همچنان مشغول تولید صدا هستند، هرچند احتمالا به میکروفن نرسد صدایشان. از بس توی سرم صداست، توان خواندن سوره را ندارم. از پشت میز بلند می‌شوم. می‌خواهم با دادن کمی کشش به دست‌ها و پاها خستگی جلسه‌ی مجازی ساعت ۸ تا ۱۰ صبح دبیران را از بدن بیرون کنم. با بلند شدن صدای استاد پرهیزگار، ملیحه خانم که بالاخره دست از سر رئیس‌جمهور برداشته برایم یک استکان چای می‌آورد. می‌گوید: «خانم دکتر جان اگه می‌شه صدای قرآنو بیشتر کنید.» - دستتون درد نکنه، خانم دکتر نیستم من بخدا، چشم صداش تا آخر بلنده. عادت دارد جلوی بقیه مرا دکتر خطاب کند و بودن صوفی باعث شده من دوباره ارتقای درجه پیدا کنم! کنار دستم را نگاه می‌کنم، چای ایرانی با رنگ سرخ آلبالویی مایل به قهوه‌ای که عطرش دلم را می‌برد. صدای خنده‌های بلند محمدباقر و شوخی‌های صوفی از اتاق و بوق پیاپی یخچال قطع نمی‌شود. دوباره پشت کامپیوترم می‌نشینم. نمی‌دانم به آیه‌ی چند رسیده‌اند اما دلم خواست خودم هم سوره را بخوانم. تند تند از اول سوره می‌خوانم و سر آیه‌ی ۲۰ به صوت استاد می‌رسم. همان‌جا اولین سوال، اولین قلاب ذهنم می‌شود؛ «کیست که شما را در‌ مقابله با خداوند یاری رساند؟» سوال‌های بعدی کوبنده‌تر تمام صداها را قطع می‌کنند. «کیست روزی‌رسان‌تان اگر روزی‌تان را قطع کند؟ بغیر از آنان که راه راست را یافته‌ و می‌پیمایند، از چه کسی می‌توان راهنمایی دریافت کرد؟» چای به دست ماتم می‌بَرد. روزیِ من چیست؟ فکر می‌کنم رزق امروزم آمدن صوفی از آزمون‌نهایی بود به منزلمان که محمد را بگیرد و من به جلسه گروه مداد برسم. یا شاید روزیِ من همین سوره‌ی ملک است که آزاده خواست پخشش کنم. قلاب ذهنم را سفت می‌کنم. روزیِ من می‌تواند همین غم از دنیا رفتن مردان خدا باشد که هشت روز است در دل دارم. یا حتی عشق من به انقلاب ۵۷ که نگرانی حفظش را دارم. چه کسی روزی‌ام کرده این‌ها را؟ چه کسی راه را رفته و‌ مرا با خود همراه کرده‌؟ اصلا چه کسی ملیحه خانم را مرید شهیدان هفته‌ی پیش کرد که امروز تنها چیزی که به زبانش می‌آید ذکر خیر کسی‌است که کمتر از یک‌ ماه پیش تصویرش را تمیز می‌کرد و اعمالش را کثیف می‌خواند؟ چه کسی به این سمت کشیدش؟ «بگو پدیدآورنده‌تان است که ابزار فهم و درک به‌تان داده. بگو خودش شما را آورده و به سوی او دوباره جمع می‌شوید.» آیات یکی یکی از جلوی چشمم می‌گذرند و جواب‌ها خیلی زود در ذهنم زنجیر می‌شوند. آخرین آیه اما چنان بر دلم می‌نشیند که آتش از دست دادن سه درگذشته‌ی بی‌بدیل را سرد می‌کند؛ همان‌ها که یک‌هفته است دارم فکر می‌کنم چه کسی جایشان را ممکن است بگیرد؟ خدا خیرت بدهد آزاده که گفتی سوره‌ی ملک را پخش کنم تا امروز روزی‌ام بشود شنیدن یکی از قشنگ‌ترین و امیدبخش‌ترین آیه‌های قرآن؛ «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan