بخش دوم؛ پیشنهادش قدری سخت و شاید نشدنی به نظر می‌آمد. همدیگر را هاج و واج نگاه کردیم اما هیچ‌کس دلش نیامد نه توی کار بیاورد. خاله پرسید چه چیزهایی لازم داریم؟ بابا که وسایل را گفت معلوم شد جنسشان جور است. درجا همه یاعلی گفتند و هرکس دست به کاری شد. چشم‌هایم را که باز کردم پنکه‌ی روی سقف، بالای سرم می‌چرخید. اتاق روبروی آشپزخانه بود و از لای چارچوب در بابا را دیدم. با شور خاصی دیگ را هم می‌زد، با عشق زیر لب روضه می‌خواند. دوری از شهرش هم نتوانست مانعی شود میان او و رسم حلیم‌پزانش. مامان و بابا دوست داشتند قبل از برآورده شدن حاجت، نذرشان را ادا کنند. یادم نمی‌آید کی برگشتیم تهران، اما یادم هست که یک روز که برف زیادی آمده‌بود، مامان تلفن زد به مدرسه. با استرس رفتم دفتر و جواب تلفن را دادم. مامان گفت امروز دختر خاله به دنیا آمده، بگو بچه‌ها بمانند می‌خواهم شیرینی بیاورم. خاله بعد از بیست‌وپنج سال بالاخره حاجتش را گرفته بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan