هر سال وقتی شهریور به نیمه می‌رسد و خنکای سرمای پاییز از لای درِ نیمه بسته‌ی تابستان سرک می‌کشد، دیگر حال و هوایم دست خودم نیست. منِ زهره‌ی ۳۶ساله، مادر دو بچه، هواییِ پاییز و روز اول مهر می‌شوم. یک‌جور سندرم بی‌قراری وجودم را فرا می‌گیرد و دلم می‌خواهد راه بیفتم بروم لوازم التحریر فروشی تا مداد و جامدادی و برچسب و جلد کتابِ نو بخرم. بعد بنشینم کنار دست مادرم و همین‌طور که کتاب‌های سال بعد را ورق می‌زنم و بوی کاغذ نوشان را تا اعماق وجودم فرو می‌برم، نگاه کنم به دست‌های ماهرَش که کتاب‌ها را جلد می‌کند. دلم می‌خواهد روپوش مدرسه‌ای را که او دارد می‌دوزد، پرو کنم و دست بکشم روی دکمه‌هایی که هر روز صبح باید با عجله ببندم و بزنم از خانه بیرون، به طرف مدرسه. پاییز که می‌خواهد بیاید، توی خانه بند نمی‌شوم. دلم می‌خواهد روز اول مهر با کیف و کفش و لباس و کتاب و دفتر نو، نشسته باشم روی نیمکت یا صندلی کلاسی و شروع کنم به یاد گرفتن. برعکس دخترهای فامیل، از بچگی منتظر روز اول مهر بودم. وقتی تلویزیون شعر باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی بازی‌های راه مدرسه... را پخش می‌کرد، دخترخاله‌ام آه و ناله‌اش به هوا می رفت، اما من کیفور و سرخوش، زمزمه‌اش می‌کردم. جُدا از عشق به یاد گرفتن، مدرسه جایی بود پر از هم‌سن و سال‌های خودم و برای من که ته‌تغاری بودم و دوازده سال کوچک‌تر از خواهرم بودم، محلی برای پر کردن تنهایی‌هایم بود. هرچند توی مدرسه هم جز یکی دو دوست، خیلی دوروبرم شلوغ نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛