eitaa logo
جان و جهان
500 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
امسال، دوازده سال از آخرین روز مدرسه رفتنم گذشت. یعنی به تعداد روزهایی که در مدرسه تحصیل کرده بودم، از آن خاطرات خوش و ناخوش فاصله گرفتم. از صبح‌هایی که به سختی از زیر پتو بلند می‌شدم! از حیران شدن مامان بین چهار رختخواب، برای بیدارکردن چهار خواب‌آلود! از صبحانه‌های هول‌هولکی! از خواب‌های عصرگاهی بعد از مدرسه، همان‌هایی که وقتی بیدار می‌شدی تا چند دقیقه گیج بودی که هنوز امروز است یا فردا شده! از دلشوره امتحان‌های هفتگی و ماهانه و ثلث و ترم... از بازی‌های کودکانه در حیاط دبستان، عمو زنجیرباف، ما گلیم ما سنبلیم و ... . دست در دست هم در حلقه‌ای به بزرگی شعاع حیاط مدرسه! از شوق گرفتن کتاب‌های سال جدید، یک به یک بو کردنشان، جلد کردن، برچسب اسم زدن... از پوشیدن کفش کتانی روی فرش خانه و قدم زدن در خانه! از همه این‌ها فاصله گرفته بودم. اما امسال بعد از دوازده سال، دوباره شوق اول مهر را داشتم. از آن شوق‌ها که وقتی بهش فکر می‌کنی، قند توی دلت آب می‌شود و حسی شبیه دلشوره به سراغت می آید. پسرم کلاس اولی شده، و من هم با دیدن ِشوقِ او ذوق می‌کنم و هم برای صبح تا ظهرم نقشه‌ها در سر می‌پرورانم... البته اگر داداش کوچیکه بگذارد که عملی‌شان کنم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
هر سال وقتی شهریور به نیمه می‌رسد و خنکای سرمای پاییز از لای درِ نیمه بسته‌ی تابستان سرک می‌کشد، دیگر حال و هوایم دست خودم نیست. منِ زهره‌ی ۳۶ساله، مادر دو بچه، هواییِ پاییز و روز اول مهر می‌شوم. یک‌جور سندرم بی‌قراری وجودم را فرا می‌گیرد و دلم می‌خواهد راه بیفتم بروم لوازم التحریر فروشی تا مداد و جامدادی و برچسب و جلد کتابِ نو بخرم. بعد بنشینم کنار دست مادرم و همین‌طور که کتاب‌های سال بعد را ورق می‌زنم و بوی کاغذ نوشان را تا اعماق وجودم فرو می‌برم، نگاه کنم به دست‌های ماهرَش که کتاب‌ها را جلد می‌کند. دلم می‌خواهد روپوش مدرسه‌ای را که او دارد می‌دوزد، پرو کنم و دست بکشم روی دکمه‌هایی که هر روز صبح باید با عجله ببندم و بزنم از خانه بیرون، به طرف مدرسه. پاییز که می‌خواهد بیاید، توی خانه بند نمی‌شوم. دلم می‌خواهد روز اول مهر با کیف و کفش و لباس و کتاب و دفتر نو، نشسته باشم روی نیمکت یا صندلی کلاسی و شروع کنم به یاد گرفتن. برعکس دخترهای فامیل، از بچگی منتظر روز اول مهر بودم. وقتی تلویزیون شعر باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی بازی‌های راه مدرسه... را پخش می‌کرد، دخترخاله‌ام آه و ناله‌اش به هوا می رفت، اما من کیفور و سرخوش، زمزمه‌اش می‌کردم. جُدا از عشق به یاد گرفتن، مدرسه جایی بود پر از هم‌سن و سال‌های خودم و برای من که ته‌تغاری بودم و دوازده سال کوچک‌تر از خواهرم بودم، محلی برای پر کردن تنهایی‌هایم بود. هرچند توی مدرسه هم جز یکی دو دوست، خیلی دوروبرم شلوغ نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛