بخش دوم؛ مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چین‌دار و آستین‌های بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم. دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک می‌زدند. برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل می‌زد و من لحظه‌شماری می‌کردم ببینم خاله چه شکلی می‌شود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچه‌ای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروس‌های سفید با دامن پف‌دار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گل‌زده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمان‌ها دست نمی‌زدند. زن‌هایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند می‌فرستادند. آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و می‌توانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمان‌ها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خاله‌ها جلوی در بودند و قربان‌صدقه‌ی عروس می‌رفتند. خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و‌ گوشه‌ی چشمش سرمه‌ مالیده بود. آرایشگر با گوشه‌ی دستمال اشک خاله را پاک می‌کرد و می‌گفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنه‌ها!» خاله ولی اشکش بند نمی‌آمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگی‌ها شهید شده‌ بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan