✍
بخش دوم؛
دویدم جلو و گفتم: «ببینم چی برای فروش آوردین؟ چندتا پسر پشت اون میز هستن که دارن دستسازههای خودشون رو میفروشن، پسرتون میتونه بره کنار اونها.»
مادر پسر با خوشرویی گفت: «پسرم چندتا از اسباببازیهایی که دوست داشته رو آورده،
نگران بود که یه موقع کسی ازش نخره.»
یک ماشین آتشنشانی توی دستش دیدم. در دلم تحسینش کردم که چقدر تمیز و سالم نگهش داشته!
با خوشحالی گفتم: «یه لحظه صبر کنین پسرم رو صدا بزنم، اون امشب همه عیدیهاش رو برای خرید اسباببازی آورده، شاید این ماشین رو برداره.»
رفتم صدایش کنم که دیدم مشغول خوردن پفک است؛ از همان خانگیها که بچههای محله حکیم نظامی آورده بودند. گفتم: «بسّه دیگه پفک! کیف پولت رو بیار ببین این ماشینو دوست داری؟!»
سریع برگشتیم پیش مادر و پسر. ماشین را نشان پسرم دادم. گرفت توی دستش و حسابی براندازش کرد، گفت: «قشنگه، میخوام بخرمش!»
قبل از آمدن به گلستان شهدا، وقتی پسرم فهمید بازارچهای اینجا دایر است، خودش رفت و پولهای توی جعبهاش را برداشت، گفت میخواهم ببرم برای بچههای غزه.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. گفتم: «میتونی اگه خواستی، اونجا با پولهات اسباببازی هم بخری تا اون پول به بچههای غزه و لبنان هم برسه.»
کیفش را باز کردم و قیمت را پرسیدم.
- هرچی دوست دارید بدید.
- بذارید ببینم پسرم چهقدر پول جمع کرده و آورده.
ده تومان ده تومانها را توی تاریکی جفت کردم و دادم به مادر پسر. گفتم: «بشمرید.»
گفت: «هرچی باشه درسته.»
وقتی میخواستیم برگردیم، پسر را صدا زدم. گفتم بایستد تا از او عکس بگیرم. به قد و بالای بزرگمرد کوچک نگاه میکردم و توی دلم برایش «و إن یکاد» میخواندم. دلش دریا بود. حاضر شده بود از اسباببازیهایش که حتما همه دنیایش بودند، بگذرد.
نتانیاهو میخواهد با این بچههایی که حاضرند از دوستداشتنیهاشان بگذرند بجنگد؟
بجنگد، اما
پایان این بازی را ما تعریف میکنیم... .
#آ_م
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan