صدای گریه‌های پشت سر هم‌ حسین توی گوشم زنگ می‌زند. با عجله به سمتش می‌روم. دو دستش را مشت‌کرده کنار صورتش فشار می‌دهد. صورتش سرخ سرخ شده و گوشه چشمانش به اشک نشسته‌ است. دوباره یاد صحبت پدرم می‌افتم که مگر نوزاد هم اشک دارد؟ و باز با تعجب می‌بینم که نوزاد بیست‌روزه من اشک دارد‌! او را از روی گهواره‌اش که گذاشته‌ام کنار هال به آرامی بلند می‌کنم. هنوز عوارض زایمان همراهم است و سرعت عملم را می‌گیرد. روی مبل می‌نشینم و شیرش می‌دهم. برادر دو ساله‌اش طبق معمول آویزانم می‌شود و می‌خواهد به زور از پاهایم بالا برود و در آغوشم لم بدهد. دستانم را حائلش می‌کنم و سعی می‌کنم توجهش را به تلویزیون روشن جلب کنم: «صالح، نی‌نی! برو نی‌نی رو نگاه کن!» عادت دارد برنامه کودک را نی‌نی خطاب کند. ولی قاعدتا این نی‌نی برایش جذاب‌تر از آن نی‌نی است! دستش را روی سر حسین می‌کشد: «نی‌نی نازی!» لبخند می‌زنم و تاییدش می‌کنم. بازهم تکرار می‌کند. دفعه بعد حوصله‌اش سر می‌رود و یک دسته از موهایش را محکم می‌کشد. جیغ حسین بالا می‌رود. با سرعت دستش را جدا می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. صالح نق‌نقی می‌کند و به حالت قهر روی زمین می‌غلتد. محلش نمی‌گذارم. حسین را بلند می‌کنم تا آروغش را بگیرم. صدای سبحان را از اتاق می‌شنوم که مثل همیشه بلند و کش‌دار فریاد می‌کشد: «مااااامااااان!» با دست بر سر خود می‌زنم. «چند دفعه بهت گفتم داد نزن! آروم! چیه؟» - می‌خوام برم دستشویی بیا بشورم. ✍ادامه در بخش دوم؛