بخش دوم؛ چشم‌های بسته‌اش معصومیت صورت گرد کوچکش را صدبرابر می‌کرد. تا نگرانی این که نکند چشم‌های نوزاد نارس به دنیا آمده‌ام به درستی کامل نشود و عیب و ایرادی داشته باشد می‌آمد سراغم، غصه غزه و ضاحیه همه را می‌شست و می‌برد. صدای زنگ تلفن مغزم را از بخش مراقبت‌های ویژه نوزادان بیمارستان و نوزادهای فدا شده کند و گوشی به دستم کرد. چشمم دور و اطراف خانه را می‌پایید که زمان گوشی به دستی را به کدام زخم خانه‌داری بچسبانم. خواهرم از پشت خط می‌گفت پویش طلا به راه افتاده است. نگاه جستجوگرم افتاد روی حلقه‌ام و همان‌جا قفل شد. حسرت مثل وزنه افتاد پشت پلک‌هایم، ولی با خودم گفتم نه، این یکی را نمی‌دهم. مدتی بعد اما دیگر نمی‌توانستم توی دستم تحملش کنم و هم‌زمان دیدن خرابه‌ها و زخمی‌ها و زن و بچه‌ها و آواره‌ها را تاب بیاورم. قید هرچه عشق و خاطره که در پس نگین‌هایش مخفی بود را زدم. پیام دادم به مسئول مادرانه محله خواهرم. گفته بودند خودشان حضوری می‌آیند طلاها را تحویل می‌گیرند. تحویل‌گیرنده که آمد دم در خانه‌مان، برخلاف تصور قبلی‌ام احساس شکر و رضایت داشتم. طیب خاطر و سرخوشی از ماندگار شدن حلقه‌ام تا قیامت، لبخند عمیقی را کادوپیچ شده انداخته بود توی صورتم. خدا را بسیار شکر کردم که دارم آن را در بهترین راه ممکن خرج می‌کنم. چی بهتر از این که حلقه ارزشمندم خرج محور مقاومت شود! یک متن هم گفته بودند بزنید تنگش که هدفتان از اهدای طلا چیست؟ سوال مثل تیغ جراحی افتاده بود به جان عقایدم. تا دو سه روزی ساعت‌های شیر و پوشک و اشتغالات دیگرم را به خودش اختصاص داد و از بخت خوب ذهنم را جمع و جورتر کرد! فکر کردم چرا من این حلقه را می‌دهم؟ «بأبی أنت و أمی و نفسی و أهلی و مالی...» حلقه را دادم. نوشته را هم بالاخره آماده کردم. تمام شد و رفت. شب خواب دیدم سید حسن ایستاده بود توی مقبره شهدای گمنام، با لباس سفید بلند و ریش‌های پرِ سفید و چهره روشن، انگار برای خوش‌آمدگویی به زوّار آن‌جا بود. من می‌دیدمش اما یک بُعد مکانی با او داشتم. پارچه سفید رنگی داشتم که پشتش پر از گل‌هایی شبیه لاله بود و روی پارچه پر از پروانه؛ پروانه‌هایی که تک‌تک‌شان زنده بودند! گویی این نقش‌ها با طلای من طراحی شده بود. دو سوم از این پارچه را طوری که نفهمیدم چطور بود فرستادم و رفت تا رسید دست سیدحسن نصرالله! پارچه را گرفت توی دستش و چشم‌های با عظمتش نگاه عمیقی کرد روی پارچه، شعف افتاد توی لب‌ها و تمام چهره‌اش! در خواب به من این‌طور القاء شد که انگار سید می‌خواست یک حمله‌ای را آغاز کند و منتظر فرمان حضرت حجت(عج) بود، پارچه‌‌ی سفید منقش به طلا انگار همان فرمان شروع عملیات بود. به روایت: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan