✍
بخش دوم؛
تا به حال این مدل ادبی را ندیده و نشنیده بودم. توصیفی که ایشان از این نوع نوشتار داشتند توجهم را جلب کرد؛
«روایت»
یعنی نوشتن تمام آنچه زندگی کردهاید، دیدهاید، شنیدهاید، و حس کردهاید.
این کاری بود که من بهطور تقریبا مستمر انجام میدادم.
آیا واقعا من روایت مینوشتم و خودم خبر نداشتم؟!
سوالات زیادی در ذهنم رژه میرفت. تنها راهی که میتوانستم بیشتر بدانم این بود که ردپایی از آن استاد بیابم و پیگیر یادگرفتن از ایشان شوم. با اندک جستجو توانستم پیج تخصصیشان را در فضای مجازی پیدا کنم. پس از مدتی، تبلیغ کلاسهای روایتنویسی را در صفحهشان دیدم. کلاسها به صورت دورهای بود و هر دوره موضوعی داشت، مثلا اولین دوره تا جایی که یادم هست، روایت سوگ بود؛ برای افرادی که سوگ را تجربه کردهاند.
موضوعش برای شروع، بنظر خیلی تلخ میآمد. منصرف شدم. دورهاش، سه جلسهی سه ساعته بود. هم قیمتش برایم بالا بود و هم مطمئن نبودم بتوانم سه ساعت پشت سر هم با وجود دو دختر کوچکم آنلاین بمانم.
با اینهمه، آنقدر جذب این مدل نوشتاری شده بودم که حاضر بودم هر طور که شده، مبلغش را مهیّا و ثبتنام کنم. ولی هر بار، موضوعی را در عنوان دوره مطرح میکردند که مردّد میشدم.
بالاخره رسیدیم به فیلترینگها و محدودیتهای دسترسی به پیجهایی که داشتم و دیگر خبری از آن استاد و مجموعه نشد. تقریبا عطای نویسندگی را به لقایش بخشیده بودم، تا اینکه یک پیام، نمیدانم از کدام گروه و چگونه به دستم رسید و باز هم مرا بهطرز شگفتانگیزی هُل داد به سمت نویسندگی؛
«
دورهی روایت نویسی مادرانه»
چه عنوانی از این دلچسبتر؟! روایت باشد... مادرانه هم باشد!!
بدون معطلی، به ادمین ثبتنام پیام دادم و گفتم اسمم را بنویسند.
از بد اقبالیام امکان پرداخت اینترنتی نداشتم و فرصت ثبت نام داشت تمام میشد. با التماس از ادمین خواستم اسمم را بنویسد تا فرصت کنم و از خانه بزنم بیرون بهدنبال عابربانک... ایشان بدون پرداخت هزینه مرا عضو گروه کردند و این برای من خیلی ارزشمند بود.
آنقدر برای این دوره ذوق داشتم و تشنهی یادگیری بودم که با تمام سختیای که داشت، هر جلسه سر ساعت آنلاین میشدم.
استادمان مادر بود و کلامش همراه بود با یک سبد توصیهی مادرانه؛ اینکه بعنوان یک مادر چطور میتوانیم از اپسیلون فرصتهای روزانهمان استفاده کنیم.
بعنوان مثال، یکی از توصیههای ایشان، گوش دادن به کتابهای صوتی حین ظرف شستن بود. زمانی مرده که معمولا با فکرهای چپ اندر قیچی هدر میدهیم.
اگر آن کلاس خاص با آن استاد خاص را شرکت میکردم، مثل تمام کلاسهای دیگری که در طول مدت مادریام شرکت کرده بودم، یحتمل باز هم فکر میکردم از تمام اعضای کلاس، عقب هستم. آنها از من آزادترند. وقتشان دست خودشان است. حداقل حین گوش دادن به کلاس، تمرکز دارند، و هزار فکر شبیه به این...
اما در این کلاس مادرانه، همه چیز فرق میکرد؛ استادمان مثل خودمان بود،
درکمان میکرد،
قدم به قدم و با صبر و حوصله، به ما یاد میداد که چطور لابلای روزمرگیهای مادرانهمان بخوانیم و بنویسیم.
اینجا بود که من برای اولین بار، در مطب دندانپزشکی نوشتم...
همین متن را در حالی مینویسم که دخترم بیمار است و کنارم خوابیده و به دستهای کوچکش آنژیوکت بستهاند.
تصورم از نوشتن، در این کلاس تغییر کرد. فهمیدم برای نوشتن، کافی است خودت را داشته باشی و یک ابزار برای نوشتن. لازم نیست کنج دنجی نشسته باشی، با دفتری زیبا که حس نوشتن به تو میدهد و سکوت محضی که حواست را ندزدد...
خودت کافیست و یک گوشی همراه که بتوانی افکارت را در آن مکتوب کنی.
من در این دوره،
کلاس اولی بودم. الفبای ادبیات را در این کلاس یادگرفتم.
در این کلاس بود که آموختم فرق رمان و داستان کوتان چیست،
روایت در کجای ادبیات قرار دارد،
نامهای آشنا در دنیای ادبیات چه کسانی هستند،
چه کتابهایی خوب است که بخوانم...
این کلاس به من جرأت داد که بنویسم... بازخوردهای دقیق و البته همراه با لطف استاد، اعتماد بنفس را در من زنده کرد.
هرچند میدانم که تا نویسنده شدن فاصلهی زیادی دارم، ولی ورودم به دنیای ادبیات و نویسندگی را مدیون این کلاس مادرانه هستم.
#زینب_نعیمآبادی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan