اما اینجا، در خانهی پدری، زیر چرخ ننهخانوم شد همان چیزی که میخواستم!
آن شب که بیبی برای دیدنمان آمده بود، دو و نیم دونگ حواسم را که برای نخ کردن سوزن چرخ دید، در حالیکه سه ونیم دونگ باقی حواسم را به اضافهی همهی حواس پنجگانهام بهکار گرفته بودم و دستم را روی دسته نگه داشته بودم که مبادا بچهها دسته را بچرخانند و انگشت من را با نخ باهم به کام سوزن ببرند، قربان صدقهای ضمیمهی حرفش کرد و دلسوزانه گفت:
«خودتو اذیت میکنی. بااین بچههای کوچیک، خیاطی چرا آخه بیبی؟!»
نخ را از نوک سوزن گرفتم و همانطور که به پشت سوزن هدایتش میکردم لبخند گشادی تحویلش دادم.
دلم میخواست بگویم: «به خاطر ذوق مادرانهام!
به خاطر ذوق دخترکی در اعماق وجودم که شبها وقتی سر روی دامان مادرانهاش میگذارد، آنهشرلی وارانه به خیالاتش نقش میدهد، رنگ میدهد و می بافد.
درست شبیه چینهای لباسِ زیرِ دستانش...»
بیبی نمیدانست.
اما من، یکی از آرزوهایم را آرام چین میدادم و زیر چرخ کوک میزدم.
من این کار را برای آن بخش احساساتی وجودم انجام میدادم تا کمی سرپا شود، ذوق کند، حظ ببرد، دستهای مادرانهام را بگیرد و به رویم لبخند بزند.
مثل دخترک توی حیاط خانه که دست در دست برادرانش، با پیراهن گلدار و پراز چینش ، زیر نور خورشید چرخ میخورد، خودش را در آن لحظه، خوشبختترین ببیند...
#رضوان_رحیمی
در
جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan