بخش دوم؛ همیشه وقتی می‌شنیدم یا می‌خواندم که کسی به خاطر سرطان مجبور شده با جراحی عضوی از اعضای بدنش را از دست بدهد تا زنده بماند حسابی می‌ترسیدم. این به نظرم بدترین اتفاق ممکن بود‌. ته دلم می‌گفتم اگر روزی خدا خواست بیمار شوم، ای کاش بیماری جایی باشد که نشود قطعش کرد یا درش آورد؛ مثلا گردن. گردن را که نمی‌شود قطع کرد. یا کامل بمانم یا کامل بروم. خدا دعایم را مستجاب کرد. ابتلایش را هم خیلی نرم و لطیف داد، با همان قیدی که گفته بودم. سرطانی که از غدد لنفاوی گردن شروع شده بود. آن اول‌ها که فهمیده بودم مدام با خودم زمزمه می‌کردم: «رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست» یا گاهی با خودم فکر می کردم قاتلم از رگ گردن به من نزدیک‌تر است! روزگار بیماری هم گذشت؛ آن‌گونه که خدا بهتر داند. خودش خواست و کامل ماندم. حالا اما سخت‌ترین و جانسوزترین تصاویری که از غزه در ذهن دارم، تصویر کودکانی‌ست که مانده‌اند ولی بدون دست یا پا یا چشم یا حتی بدون همه‌ی این‌ها. به دست و پاهای خودم و فرزندم و همه‌ی اطرافیانم نگاه می‌کنم و بغض گلویم را می‌گیرد. مظلوم‌تر و رنج‌دیده‌تر از این کودکان، هیچ کجای عالم نیست... با دیدن رنج بی‌پایان آن‌ها و زندگی تباه‌شده‌شان به دست سرطان اسرائیل، مگر دیگر می‌توانم حرفی از رنج کوچک و تمام‌شدنی خودم بزنم؟! ◾️◾️◾️◾️ چند سال پیاپی بود که پاییزها فصل ابتلا شده بودند. پارسال که از همان اول پاییز افتادم توی مسیر شدت گرفتن بیماری و مراحل تشخیصی، یک بیت شعر مدام توی ذهنم تکرار می‌شد: «پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند با دردهای تازه مرا آشنا کند» دردهای تازه ی پاییز پارسال، مال بیماری بود و بعدش مقدمات عجیب درمان و بعد هم شیمی‌درمانی، و همین‌طور درد زخم‌هایی که بعضی آدم‌ها با حرف‌ها و کارهایشان توی آن دوران سخت به قلبم می‌زدند. آن پاییز و زمستان سخت بعدش گذشتند و بهار و تابستان بهبودی و شفا رسیدند. پاییز امسال نیامده هول کردم که نکند امسال هم پاییز، هوای آشنا کردنم با دردهای تازه داشته باشد!! رفتم گشتم که شعر کاملش را پیدا کنم‌. فهمیدم آن‌چه می‌خواندم ساخته ذهن خودم بوده. توی اصلش شاعر می گوید با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند... پیش‌فرض ذهنم را سعی کردم عوض کنم. نه به دنبال درد تازه که به دنبال رنگ تازه به پاییز نگاه کردم؛ ولی امسال رنگ‌ها هم شبیه دردها شده بودند. قرمز، سیاه، سبز و سفید. رنگ‌های تازه‌ای بودند که پاییز امسال مرا با آن‌ها آشنا کرد. رنگ سرزمین سبزی که ویران و اشغال شده بود، رنگ خون سرخ شهیدان هر روزه‌اش، رنگ کفن سفید عزیزی در آغوش بازماندگان و رنگ سیاه رویی جهانی که این همه ظلم را می‌دید و هیچ‌ کاری از دستش بر نمی‌آمد. و البته رنگ تازه‌ی ایمان و مقاومت مردمانی که با وجود بزرگی درد، هنوز «الله» برایشان بزرگ‌تر بود. رنگ انتظار برای بهار، برای رسیدن منجی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan