بخش دوم؛ دهانم را محکم‌ بسته بودم. دستم را هم به کمک دهان فرستادم. محتویات دلم، پشت گلویم صف بسته بود‌‌ند. سرم را از پشت وانت به سمت زمین، بیرون بردم. بوی عطری مردانه، اختیار را از دستم گرفت. روی شکم افتادم و با محتویاتِ درونم، انگار معده و روده‌ را هم بالا می‌آوردم. آبجی دستش را رویِ کمرم بالا و پایین می‌کرد. اَبروهایش تا فرق سر، بالا رفته بود و با صدای بلند گفت: «زهرا دوباره حامله‌ای؟» جوابش را نمی‌توانستم بدهم. صدای فریادِ مردی که بیشتر به شیرِ زخم‌خورده و گرسنه می‌ماند، از کنارِ وانت بلند شد. نگاهم از زمین بلند شد و به سمت صدا برگشتم. مردی بلند قامت با کُت و شلواری سفید که تکه‌های دل اَندرون من رویش جا خوش‌کرده و طرحی چهل‌تکه به آن داده بود. نمی‌دانستم چه بگویم؟ اصلا ندیده بودمش. حتی قبل از بالا آوردن. وسط ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز چه می‌کرد؟ ماشین‌ها یکی، یکی به راه افتادند. سرم را آرام آرام بالا آوردم. نگاهم از سینه‌اش بالاتر نرفت. جرأت نگاه کردن به صورتش را نداشتم. حال دلم ساکن شده بود، اما افتضاح روبه‌رویم داشت، دوباره به هَمَش می‌زد. با حرکتِ وانت، ترس جایش را با خنده و تعجب از بارداری دوباره‌ی من عوض کرد. مرد سفیدپوش، همان‌جا دست‌‌ها را باز کرده بود و به وانت که از او دور می‌شد، نگاه می‌کرد: «خانم خدا مرگت بده!» را که داد زد، همه دل‌هایشان را گرفته بودند و قهقهه می‌زدند. تَه خنده‌ام را جمع کردم. اخمی غلیظ مهمانِ اَبروهایم شد و لبِ پایین را گاز گرفتم: «خدا کنه حلال کنه، عمدی نبود که...» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/953 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan