بخش دوم؛ حق به جانب ادامه می‌دهم: «پس هیچ‌کس این‌کار رو نمی‌کنه.» بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار می‌دهد و می‌گوید: «تو راست می‌گی مامان» و رهایم می‌کند و در دنیای بازی خودش غرق می‌شود. می‌رود و من را با بغضی که با اشک‌ از خفه‌کردنم دست‌ برداشته تنها می‌گذارد‌. اشک‌هایم یواشکی روانه می‌شود و فکر می‌کنم؛ کاش می‌توانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه ‌پیدا کرده کاملا به‌جاست. واقعی‌ست. می‌شود خانه جای امنی نباشد نورا. می‌شود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمده‌اند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان. می‌شود هر روزِ کودکی هم‌سن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد. می‌شود کیلومتر‌ها آن طرف‌تر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظه‌ای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد. تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلب‌های آن‌ها با فکر بمب هر آنْ می‌لرزد. نمی‌توانم به تو بگویم این‌ها را حالا، اما می‌نویسم و می‌نویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت‌ سر گذاشتند و چه خون‌هایی بر ریشه‌ی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان. ان‌شاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan