✔️ امروز بعد از کلاس، سوارِ ماشین که شدم، کتابی به پُشت روی صندلی عقب بود. می‌دانستم راننده به شعر و ادبیات علاقه دارد؛ پس برداشتم و روی جلد را خواندم: . راننده گفت: انتخاب کن و بخوان! ...این ، روزیمان شد: از صومعه رَختَم به خَرابات بَرآرید گَرد از مَن و سَجّاده‌ی طامات برآرید تا خلوتیانِ سَحَر از خواب درآیند مستانِ صَبوحی به مُناجات برآرید آنان که ریاضت‌کَش و سَجّاده نشینند گو هَم‌چو مَلَک سَر به سَماوات برآرید در باغِ اَمَل شاخِ عبادت بِنِشانید وز بحرِ عمل دُرِّ مُکافات برآرید رو مُلکِ دو عالم به مِیِ یِک‌شَبِه بِفروش گو زُهد چِهِل ساله به هَیهات برآرید تا گَردِ ریا گُم شَوَد از دامنِ رَختَش همه در آبِ خرابات برآرید @jargeh