دشت شقایق ها
نوشته ی فاطمه موسوی
کبوتر سفید ، بال و پر زنان، روی شاخهی درختی کهنسال نشست تا خستهگیِ راه زیادی را که آمده بود، از تن خویش بیرون کند . چیزی نگذشت که پلکهایش سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفت . ساعتی بعد، تکانهای شدید شاخهی درخت، کبوتر را از خواب نازش بیدار کرد.
کبوتر سفید، نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت :
- هیچ بادی که نمی وزد. پس چرا شاخهی درخت، این قدر تکان میخورد؟!
در این هنگام، صدای خندهای به گوش کبوتر رسید و او با شگفتی چشم به اینسو و آنسو انداخت. همانصدا، ادامه یافت :
- تعجب نکن کبوتر سفید . این منم ! همین درختی که روی آن نشستهای!
کبوتر سفید، بیدرنگ گفت :
- سلام، درخت مهربان !
درخت پیر، پاسخ سلام کبوتر را داد و افزود :
- چه پرندهی دانا و زیبایی هستی! کسی که پیش از هر حرفی به دیگران سلام میکند و به آنها احترام میگذارد، خیلی خوب و با تربیت است!
راستی کبوتر عزیز! معلوم میشود خیلی خسته بودی که تا روی شاخهی من نشستی خوابت برد! میبخشی که بیدارت کردم. چون بدنم داشت درد میگرفت، گفتم تکانی به خودم بدهم!
کبوتر سفید گفت :
- نه! این چهحرفی است که میزنی؟ من باید از تو پوزش بخواهم که بی اجازه روی شاخهات نشستهام! درخت، دنبالهی سخن را به دست گرفت و گفت :
- پرندهی زیبا! تو، تا هر وقت بخواهی میتوانی در اینجا ، مهمان من باشی. آخر، مهمان هدیهی خداست!
کبوتر سفید با شادمانی پرسید:
- یعنی من میتوانم روی شاخهات برای خودم یک لانه بسازم ؟
درخت کهنسال، سینه اش را صاف کرد و پاسخ داد :
- البته که می توانی. چه کسی بهتر از تو؟ تازه، ما میتوانیم برای یکدیگر؛ دوست و مونس خوبیهم بشویم.
کبوتر، بالهایش را با شادی به هم زد و گفت :
- از لطف شما، سپاسگزارم. پس، من میروم تا سیخ و خار و خاشاک؛ برای ساختن لانهام فراهم کنم .
سپس کبوتر سفید، با خوشحالی به پرواز درآمد تا به لانه سازی برای خود بپردازد. او با تلاش زیاد و با گردآوری انواع سیخها و خار و خاشاکها، توانست تا هنگام غروب، لانهی کوچک و زیبایی برای خودش درست کند. شب هم که شد، باردیگر، با تشکر و گفتن شب بخیر؛ به درخت کهنسال، به داخل لانهاش رفت تا به استراحت بپردازد و یک خوابِ راحت بکند...
با سرزدن سپیده و دمیدن خورشید، اندک اندک صدای جیک جیک گنجشکها و آوازخوانی پرندهگان بلند شد . کبوتر سفید هم، چشمهایش را باز کرد، کمی توی لانهی کوچکش جابهجا شد ، آن وقت از لانهاش بیرون پرید و پرواز کنان، روی بلندترین شاخهی درخت کهنسال نشست. سپس با صدای بلند گفت :
- سلام درخت عزیز! صبح شما به خیر!
درخت پیر، شاخههایش را تکانی داد و گفت:
- سلام. صبح توهم به خیر، پرنده ی خوب و باادب !
کبوتر سفید ادامه داد:
- چه دشت بزرگ و قشنگی ! چه رودخانهی زیبایی ! چه پرندههای جورواجوری! چه لالهها و شقایقهای سرخی! میگویم درخت پیر! خوش به حالت . تو با دیدن این همه زیبایی، مخصوصا این همه گلهای قشنگ، حوصلهات از تنهایی سر؛ نمی رود ...
درخت کهنسال خندهای کرد و گفت:
- همینطور است که میگویی. من هروقت دلم تنگ میشود، با این لالهها و شقایقها، درد دل میکنم.
کبوتر، با تعجب پرسید:
- مگر این گلها، حرف هم؛ می زنند؟!
درخت پیر، بلندترین شاخهاش را تکان داد و گفت:
- البته ! اگر بخواهی میتوانم تو را با آنها، آشنا کنم .
کبوتر پاسخ داد :
- اگر زحمتی برایت نباشد، خوشحال می شوم که با گلها، همکلام شوم .
چندساعت بعد، هنگامیکه خورشید در وسط آسمان میدرخشید و شقایقها، همهی گلبرگهای خود را باز کرده بودند، درخت پیر، با صدایی رسا به لالهها و شقایقها؛ صبح به خیرگفت و پاسخ آنها را هم شنید. آنوقت رو به گلها کرد و گفت:
- امروز میخواهم یک دوست خوب و کوچک را به شما معرفی کنم . نگاه کنید ! این کبوتر سفید، از راه دوری آمده تا مدتی مهمان ما باشد . او دوست دارد که با شما هم آشنا شود. آیا این دوست تازه را در جمع خود میپذیرید ؟
لالهها و شقایقها، یک صدا، پاسخ دادند :
- آری، آری !
بعد هم، همه با هم گفتند:
- ای کبوتر سفید و زیبا! خوشآمدی به جمع ما!
در این هنگام، کبوتر سفید گفت :
- سلام! سلام به شقایقهای زیبا! امیدوارم، برای هم، دوستان خوبی باشیم.
شقایقها و لالهها هم، لبخندی زدند وگفتند:
- امیدواریم که به یاری خدا، چنین باشد .
کبوتر، با خوشحالی از درخت کهنسال پرسید:
- راستی این همه شقایق، چهگونه اینجا جمع شدهاند؟
درخت پیر، پاسخ داد:
- یا به وسیلهی باد و یا به کمک آدمها و پرندهها، در اینجا ، گردآمدهاند.