طلوع نور... از هیچ سو، آوایی برنمی آمد. شب، پرده ی سیاه اش را بر روی جهان و مردمان کشیده بود. شاید تنها صدایی که از دوردست ها به گوش می رسید، فریاد مرغ حق بود. کلبه ها آرام، همه جا ساکت و مردم در خواب ناز بودند. عبدالمطلّب در مکّه و در کنار حجر اسماعیل، تن به خواب سپرده بود. او گاه از این پهلو به آن پهلو درمی غلتید و گاه به پشت می خوابید. آرام و قرار نداشت. ناگهان از خواب پرید و در تاریکی این سو و آن سو را کاوید. غرقِ عرق شده بود و به شدت می لرزید. خوابی دیده بود که وی را به شدّت هیجان زده کرده بود. برای دقایقی چند نتوانست از جای خود تکان بخورد. اندکی بعد، سپاه سپیدی بر لشکر سیاهی پیروز می شد. صبح در راه بود. سپیده که زد، عبدالمطلّب دستی به زانو گرفت، بلند شد و به راه افتاد. امّا هم چنان از خودبی خود بود. او دل به خواب غریبی که دیده بود سپرده و درباره ی تعبیر آن اندیشه می کرد. در راه که می رفت با کاهنی روبرو شد. کاهن که پریشان حالی و تغییر را در قیافه و سیمای عبدالمطلّب دید، از او پرسد: - بزرگِ عرب را پریشان می بینم! آیا اتّفاقی افتاده است که این گونه رنگ ات پریده و بدنت می لرزد؟ عبدالمطلّب سری تکان داد، آب دهانش را فرو برد و گفت: - بله. خواب دیده ام. خوابی بسیار شگفت انگیز، کاهن گفت: - تعریف کن تا بدانم آن رویا چه بوده است! - دیدم به ناگاه درختی از پشت من رویید و چندان رشد کرد و بالنده و بلند شد که سر به آسمان می سایید . آن چنان که گویی شاخه هایش تمام مشرق و مغرب را فرا گرفت. بعد، نگاه کردم و دیدم چنان نوری از آن درخت می تابد که ده ها برابر نور خورشید است. آن گاه عرب و عجم را در برابر آن درخت، به حالت سجده دیدم. لحظه به لحظه نور و روشنی آن افزایش می یافت و عظمت اش فزون می گرفت. گروهی از مردم قریش اراده کردند که آن درخت را برکَنَند ، امّا همین که نزدیک آن رسیدند؛ جوانی را مشاهده کردم که آنان را می گرفت، پشت شان را می شکست و دیده های شان را بیرون می آورد! در آن هنگام خواستم شاخه- یی از آن درخت برگیرم ولی همین که دست بلند کردم، آن جوان مرا صدا زد و گفت: «بهره ی آن درخت، مال گروهی است که بدان درآویخته اند...» و این جا بود که هراسان، دیده گشودم و فهمیدم که این همه را در خواب دیده ام. و اینک هم چنان که می بینی آثار آن رویا در وجودم باقی است. کاهن ، وقتی که این ماجرا را شنید، رنگ از چهره اش پرید و درحالی که با دست به شانه ی عبدالمطلّب می زد، گفت: «اگر راست گفته باشی، باید مژده ای به تو بدهم. زیرا از نسل تو، فرزندی زاده خواهد شد که به پیامبری می رسد و شرق و غرب عالم را به تصرف خوش درمی آورد.» آن گاه کاهن در حالی که چشم در چشم عبدالمطلّب دوخته بود، گفت: «تلاش کن تا آن جوانی که او را یاری می کرد، تو باشی!...» برگرفته از کتاب قصه های زنده گانی حضرت محمد صلوات الله علیه، نوشته ی جواد نعیمی