هدایت شده از 
یاران آفتاب ابرها و ستاره‌ها، رود فرات، صحرا و نخل‌ها، همه و همه منتظر بودند تا ماه قصه‌گویی شبانه‌اش را آغاز کند. انگار خود ماه هم انتظار می‌کشید تا دوستان آسمانی و زمینی‌اش بار دیگر به حرف‌های او گوش بسپارند و دل بدهند! این بود که خودش شروع کرد و به نزدیک‌ترین ستاره‌ها و ابرها گفت: ـ به همه بگویید حواس‌شان را جمع کنند و برای شنیدن ادامه‌ی ماجراهای کربلا آماده باشند. آن وقت نگاهی به زمین انداخت، آهی کشید و گفت: ـ دوستان من! زمانی که یاران امام‌حسین(ع) یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند، اندوهی گران و فراوان بر جان امام(ع) نشست. غمی سنگین هم فضای خیمه‌ها را دربرگرفت. حضرت اباعبدالله(ع) حالتی شگفت داشت. از یک‌سو همراهان صدیق و پیروان راستین خود را از دست داده بود و از یک‌سو به وظیفه‌ی الهی خویش برای رویارویی با کفر و بی‌داد و قیام علیه فساد و تباهی عمل کرده بود. گرمای هوا و تشنه‌گی شدید هم که جای خود را داشت. امام‌حسین(ع) در خیمه بود که شنید دشمنان، ایشان و پیروان‌شان را به مبارزه می‌طلبند. در این هنگام فرزند امام که علی‌اکبر نام داشت با کمال ادب و احترام نزد پدر شتافت و اجازه‌ی میدان رفتن خواست. سرور شهیدان وقتی چشم‌اش به چهره و قامت پسرش افتاد، یاد جدش پیامبر(ص) در دل‌اش زنده شد. چون اخلاق، رفتار، گفتار و حتی ظاهر علی‌اکبر شباهت زیادی به رسول‌خدا(ص) داشت. امام‌حسین(ع) لحظاتی به چهره‌ی زیبا و نورانی پسرش نگاه کرد و در حالی‌که اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، دست به دعا برداشت و فرمود: «خدایا! شاهد باش جوانی به نبرد با این گروه می‌رود که از هر نظر شبیه‌ترین مردم به پیامبر(ص) است. چنان‌که هرگاه مشتاق دیدار پیامبر(ص) می‌شدیم به او نگاه می‌کردیم. این [مردم] ما را دعوت کردند که به یاری‌مان بشتابند، اما با ما به جنگ برخاستند... برشی از کتاب شقایق دشت کربلا: حضرت علی اکبر علیه السلام، نوشته ی جواد نعیمی