دلباخته
نوشتهی جواد نعیمی
نمیدانم چرا آنقدر اصرار کرد که بیا با هم برویم. پافشاریهای او، خورهی تردید را به جانم انداخت. هم خسته بودم، هم دودل. از طرفی هم نمیخواستم و نمیتوانستم روی بهترین دوستام را به زمین بزنم! سرانجام، دل به دریا زدم و با او راهی شدم. با طیّ راهی دراز، کوچهها و خیابانهای زیادی را پشت سر گذاشتیم که ناگهان جوانکی به سوی ما آمد. از سر و وضعاش معلوم بود که کارگر ساختمانی است. دست دوستی به سوی ما دراز کرد و با ما، همپا و همقدم شد. در راه از هر دری سخنی به میان آمد. احساس کردم مرد جوان سخنی رازگونه در دهان دارد که میخواهد هرچه زودتر آن را بیان کند!
در همین هنگام به ساختمان نیمهتمامی در نزدیکی حرم رسیده بودیم. جوانک پا سست کرد و نگاه عاشقانهای به آن بنا انداخت. نگاهی که من و دوستام را شگفتزده کرد. بیدرنگ پرسیدم: چه شده؟ چرا ایستادهای و اینگونه به این ساختمان زُل زدهای؟! آهی کشید و گفت: آخر، این بنا، عشق من است! تعجبام بیشتر شد. دستاش را گرفتم و گفتم: چه میگویی جوان؟ حالت خوب است؟! همراه من هم که مثل خودم، کاملاً شگفتزده شده بود، چشم به دهان جوانک دوخت و هر دو منتظر پاسخاش ماندیم.
مرد جوان، سری تکان داد و گفت: این ساختمان ناتمام، بنای یک مسجد است. همان مسجدی که مرا عاشق کرد! به چشمهایش زُل زدم و گفتم: معمّا نگو پسر! ساده و راحت حرف بزن! گفت: یک بانو، یک بانوی بزرگ که برای زیارت به مشهد آمده بود، با فروش گردنبند گرانبهایش، دستور ساختن این مسجد را داد. من هم کارگر همینجا بودم. بانو، هرازگاهی برای سرکشی به اینجا میآمد. نخستین بار، هنگامی که چشمم به او افتاد، مهرش در دلم جا باز کرد! هر کار کردم نتوانستم فراموشاش کنم. چیزی نگذشت که حالام دگرگون شد و این عشق، مرا در بستر بیماری انداخت! گویا کارگرها، ماجرای مرا به بانو گزارش داده بودند. یک روز، بانو با تنی چند از همراهاناش برای احوالپرسی از من، به خانهی ما آمدند. مادرم به بانو گفت: میبینید چه حال و روزی دارد پسرم؟! جوانکم عاشق جمال شما شده است!
بانو سری تکان داد و گفت: هماکنون که در عقد شاهرخ هستم. اما اگر او به چیزی که میگویم عمل کند، ممکن است بتوانم از همسرم جدا شوم و به عقد او درآیم!
با شنیدن این سخن، انگار جانی تازه گرفتم. بیدرنگ بلند شدم و توی رختخواب نشستم و گفتم: هرچه بگویید عمل میکنم بانو! بانو، با مهربانی و با لحنی جدّی گفت: میدانی مهریهی من چیست؟ با دستپاچهگی پرسیدم: واقعاً مهریهی شما چیست و چهقدر است؟! بانو لبخندی زد و گفت: باید چهل روز در محراب همین مسجد نیمهتمام به عبادت و بندگی خداوند و راز و نیاز با او بپردازی. آن وقت خودم به دیدنات میآیم. با شنیدن این سخن و این پیشنهاد، روح و توان تازهای پیدا کردم و با کمال میل آن را پذیرفتم. نمیدانم چه نیرویی به کمکام آمد که ساعتی بعد، احساس کردم هیچگونه درد و رنجی مرا آزار نمیدهد! صبح روز بعد، به سرِ کارم رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. بعضی از کارگرها که کموبیش و از گوشه و کنار، از حال و روزم باخبر شده و به راز بیماریام پی برده بودند، با دیدن من، یا با اشاره و کنایه و یا به طور صریح و بیپرده زبان به ملامت و مسخره کردن من گشودند. آنها مرا به یکدیگر نشان میدادند. یکی میگفت: «آقا را باش! عاشق بانو گوهرشاد شده!» دیگری فریاد میزد: «بیچاره، فیلاش یاد هندوستان کرده! سومی سری میجنبانید و میگفت: مردک یک لاقبا، عاشق همسر شاهرخ میرزای تیموری شده! خلاصه هر کدام تکهای میانداختند و همه به من میخندیدند!
هرچند دلم با شنیدن این حرفها خیلی شکست امّا آتش عشق چنان در وجودم شعله میکشید که توانستم همهی این حرفها را نادیده بگیرم و به عشق بانو، در مسجد معتکف شوم. چنان غرق نماز و عبادت شدم که کمکم احساس کردم عشق مهمتر و دیگری در دلام جوانه زده و هر روز بیشتر و بیشتر رشد میکند و سراسر جانام را فرا میگیرد! به گونهای که پس از پایان اعتکاف و چلهنشینی، دیگر میل چندانی به بانو گوهرشاد در وجودم حس نمیکردم! ابتدا خودم هم تعجب میکردم. امّا کمی بعد پی بردم که واقعاً عشق دیگری جای آن هوس زودگذر را گرفته است: عشق واقعی و عمیق! عشقی آسمانی نه زمینی!
از طرف دیگر، روزی بانو مرا نزد خود فرا خواند و پرسید: آیا به عهد خود وفا کردی؟ پاسخ مثبت دادم. بانو افزود: هرچند گفته بودم که خودم به دیدنات میآیم. امّا چون اشتیاق گذشته را در تو ندیدم و نشنیدم که باز هم به من ابراز علاقه کنی، گفتم تو را بطلبم و بپرسم که پس چرا به سراغام نیامدی؟