•┈••✾🌼🍃 ﷽ 🍃🌼✾••┈•
#رمان_ریحانه
#قسمت_80
طبق قراری که از قبل گذاشته بودیم، همراه چند نفر از بچههای کلاس تو حیاط مدرسه منتظریم تا باقی هم کلاسیها هم از جلسه امتحان بیان.
چقدر خوبه که حداقل امروز، به هر دلیلی که هست، خبری از تحلیل سوالها و جوابهای امتحان نیست!
بالاخره همه بچهها به جز ۶-۷ نفر، دور هم جمع میشیم.
دروغ چرا! دلم برای خیلیهاشون قطعاً تنگ میشه، البته از اون طرف هم خدا رو شکر میکنم که از دست بعضیهاشون خلاص میشم.
خانم نیکرو که مراقب کلاس ما بود، با دست تکون دادنی از جلومون رد میشه و میره.
از بین معلمها بیشتر از همه دلم برای خانم نیکرو تنگ میشه، چون فقط یه معلم ریاضی نبود، یه رفیق بود که تو ثانیه به ثانیهی کلاسش باهامون زندگی میکرد.
از خدا می خوام هر چند وقتی، شده تو بازاری، خیابونی، جایی، ببینمش.
بعد از خداحافظی مفصل با هم، بعضیها از بچهها تک تک و بعضیها گروه گروه، بعضیها با گریه، بعضیها با خنده، بعضیها با استرسِ نتایجِ امتحانها و بعضیها هم خنثی و خشک مدرسه رو ترک میکنیم.
به عنوان شیرینیِ تموم شدنِ امتحاناتم، از دَکّهی سرِ کوچه، نفری یه بستنی برای خونوادهی پنج نفریمون میگیرم.
...
روزهای هفته پشت سر هم اومدن و رفتن و ما تمام این روزها رو در تب و تاب آمادگی برای عروسیِ تک پسرِ عمو احمد، گاهی با ذوق و گاهی با استرس گذروندیم.
و حالا تا عروسی کمتر از یک روز مونده.
برای آخرین بار، لباسی که مامان برام دوخته رو میپوشم تا بررسی بررسی نهایی بشه؛ مثل همیشه حرف نداره!
به عنوان تشکر از مامان، قول جمع کردن تکتکِ نخهایی که به فرش چسبیده رو میدم. هرچند جمع کردن این همه نخ، اون هم با دست، خیلی حوصله میخواد و زمان میبره.
فردا قرار ترانه اینا از روستا به خونمون بیان و بعد با هم به عروسی بریم. از اینکه باز هم فرصتی پیش اومده تا همراه ترانه و سمانه دور هم جمع باشیم، بینهایت خوشحالم.
...
عمو اینا طرفهای ساعت سه بعد از ظهر رسیدن خونمون؛ ساعتی که نه ممکنه قبلش نهار خورده باشن و نه زمان کافی و مناسب برای پختن نهار و پذیرایی ازشون هست.
با عجله وسایل یه عصرونهی قابل قبول رو فراهم میکنیم.
راستش خودم هم نهار درست و حسابی نخوردم، چون از این مدل هویج پلوهایی که ۶۰ درصدش هویج باشه، ۴۰ درصدش برنج و پیاز و سایر مخلفات، خوشم نمیاد.
خیلی گرسنهم هست و از بابت عصرونه، به جون عمو اینا دعا میکنم.
بعد از اینکه سفره رو جمع کردیم، عمو اینا تازه عزم رفتن به بازار و خرید کردن.
ترانه با اصرار و خواهش و تمنا میخواد که من هم همراهشون برم، خودم هم بدم نمییاد.
بعد از هماهنگی با مامان اینا، قرار شده من با عمو اینا برم و از همون طرف هم به عروسی بیایم.
#رمان
رمان اختصاصی کانال جوانه نور
✍️به قلم م. بابایی
⛔️ کپی شرعا اشکال دارد ⛔️
•┈••✾🍃🌼🌺🌼🍃✾••┈•
🔰 اینجا جوانه نور، کانالی ویژه نوجوانان:
✔️ ایتا👇🏻:
https://eitaa.com/joinchat/3760259165C2282c85aac
✔️ گروه سوم واتساپ👇🏻:
https://chat.whatsapp.com/HLHpIsmvHG00KS3n9vSUVy