به اتاق آمد و خودش را در آیینه برانداز کرد. دستش را روی یقه لباس چروک شروع شدهاش کشید تا صاف شود. سایه اکلیلی بالای چشم به او حس معذب بودن میداد. انگشتش را روی چشمانش کشید تا آنها را کمرنگتر کند. صدای مادر را از پذیرایی میشنید که اسمش را صدا میزد. برای آخرین بار با عجله نگاهی به خودش در آینه انداخت و از اتاق بیرون رفت. او هیچگاه انعکاس خودش را که در آینه بدون هیچ حرکت به خروج او از اتاق زل زده را ندید.