🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_37 *
#احمد با نگرانی و عصبانيت در را باز می كند و به محض ديدن
#محمدحسين و
#عسكری به آن حالت در پشت در، خشك اش می زند.
#احمد: برادر جان چه اتفاقی افتاده؟!! محمدحسين مانند مجسمه به احمد می نگرد، عسكری نيز مات زده و بی حركت به احمد نگاه می كند. آن دو رزمنده نيز وحشت زده و نگران به احمد خيره می نگرند. ناگهان از داخل راهرو،
#رضادستواره وارد اتاق می شود و در كنار احمد می ايستد.
#رضا: سلام
#برادراحمد،... اتفاقی افتاده؟
محمدحسين و عسكری با ديدن رضا در كنار احمد، چشم هايشان از حدقه بيرون می زند و ديگر نفس شان بند می آيد. آن دو رزمنده كم مانده از خنده منفجر شوند.
#احمد: برادر عسكری، چی شده اينجا؟
رضا به محمدحسين می نگرد و با قاطعيت از محمدحسين سوال می كند: برادر محمدحسين، از شما سوال كردن. محمدحسين، به همان حالت كه به رضا می نگرد، ناگهان چشمانش به سمت بالا می چرخد و بر زمين می افتد، گويا غش می كند. با افتادن محمدحسين،
#حاج_احمد به سرعت به سمت او هجوم می برد و زير بغل او را می گيرد و به كمك رضا كه پاهای او را گرفته، بر روی تخت می خوابانند.
#رضا: بيمارستان غش كرد، برادر عسكری عجله كنيد.
#محمدحسين: ريضا، ريضا...
احمد با پشت دست بر صورت محمدحسين می زند.
#احمد: برادر جان، برادر...
رضا: شما توجه كنيد برادر احمد، در حال اغماء هم از اظهار محبت دست ورنمی داره، داره منو صدا می زنه.
#محمدحسين: ريضا... من الدوم... ريضا.
- از ديد يك راننده در جاده بهشت زهرا به سمت تهران می آييم. صدای رسول رضاييان، نويسنده دستنوشته ها، بر روی اين تصوير شنيده می شود و هر از گاهی تابلوی سرداران شهيدی كه در كنار جاده نصب شده، در ديد دوربين قرار می گيرد.
صدای رضاييان: در حالی كه سال ها از پايان جنگ گذشته بود، اما نمی دونم چرا بی اختيار دنبال رضا دستواره می گشتم، مدام به خودم می گفتم اگه رضارو پيدا كنم، خيلی چيزها بايد درباره حاجی ازش بپرسم. اون يارِ غارِ حاج احمد بوده.
#رضادستواره يعنی يك قسمت از حاج احمد. يعنی پيدا شدن قسمتی از حاجی. تا اين كه اون روز، موقع برگشتن از بهشت زهرا پيداش كردم.
در اين لحظه از ديد راننده، به تابلويی كه در كنار جاده نصب است نزديك می شويم، عكس رضا دستواره بر آن تابلو نقاشی شده و در پايين آن نوشته شده،
#سردارشهيد_سيدمحمدرضا_دستواره.
ماشين و دوربين در كنار تابلو می ايستند. در گوشه راست دستواره و در گوشه چپ كادر، جاده بهشت زهرا به سمت تهران نمايان است. كات به لانگ شاتی بزرگ از جاده بهشت زهرا كه در عمق كادر، تابلو و ماشين ديده می شود.
صدای رضاييان: يه مادر چه جور بچه هاش رو می پرسته، احمد هم مثل يه مادر، دور بچه ها و نيروهاش می گشت، مثل جون شيرين به اونها عشق می ورزيد. يه روز تو مريوان،
#رضادستواره و
#رضاچراغی به خاطر دير شدن عمليات، كلافه می شن و از احمد قهر می كنن.
#رضادستواره و
#رضاچراغی، ساك به دست از ساختمان سپاه مريوان خارج می شوند.
ادامه صدای رضاييان: ساك هاشونو می بندن و می رن سمت جبهه گيلان غرب، به اميد اين كه اون جا بيشتر بتونن خدمت كنن.
#عسكری می گفت به محض رفتن
#دستواره و
#چراغی برای كاری رفتم پيش احمد.
عسكری به سمت اتاق احمد می رود. به محض رسيدن به اتاق احمد متوجه باز بودن لای در می شود. از لای در، احمد را می بينيم كه از پنجره به خارج شدن دستواره و چراغی از مقر سپاه می نگرد. عسكری نيز متوجه نگاه احمد و متوجه خروج آن دو نفر می شود، سپس وارد اتاق می گردد.
#عسكری: سلام
#برادراحمد.
احمد كه در كنار پنجره ايستاده با ورود عسكری به سرعت اشك های خود را پاك می كند و بسيار جدی پاسخ سلام عسكری را می دهد.
#احمد: سلام برادر جان.
#عسكری: ببخشيد
#برادراحمد، اين ليست اقلام درخواستی بيمارستانه، زحمت بكشيد دستورش رو بنويسيد.
احمد كلافه است. سريع با خودكار بر پايين كاغذ چيزی را می نويسد و امضاء می كند، سپس كاغذ را به دست عسكری می دهد. عسكری با دقت به احمد می نگرد. مژه های احمد از اشك خيس است. عسكری در حالی كه كاغذ را می گيرد قدری اين پا و آن پا می كند.
#عسكری: اين جور گذاشتن و رفتن، يعنی بی معرفتی. همون بهتر كه رفتن، چون آدم بی معرفت، به هيچ دردی نمی خوره.
احمد از سخن عسكری جا می خورد با تعجب و گله مندی به عسكری می نگرد لحظاتی به سكوت می گذرد. سپس
#احمد می گويد: اونا پاره های جگر من بودن، اين جوری درباره شون حرف نزن مجتبی.
عسكری از پاسخ احمد جا می خورد. هيچ جوابی ندارد كه بدهد. به ناچار كاغذ در دست به سمت در اتاق می رود.
#عسكری: ببخشيد مزاحم تون شدم.
#احمد پاسخی نمی دهد، عسكری از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در،
#احمد را می بينيم كه سر بر روی ميز می گذارد و با صدای بلند شروع به گريه می كند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan