🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
*
#قسمت_47 *
فاطمه با چشمان وحشت زده به
#مجتبی می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟
#مجتبی با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم.
فاطمه: خب، خودم می كشم.
#مجتبی: شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟
فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم.
#مجتبی: عجب بدبختی گير كرديم ها.
فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد.
#مجتبی: من؟!
فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به
#برادراحمد بدم.
#مجتبی: بله!!!؟
□خيابان
#مجتبی_عسكری و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند.
#مجتبی اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد.
فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده.
#عسكری با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟
فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی.
#مجتبی: من؟
فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی.
#مجتبی: حيف كه تو مأموريتيم.
فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟
#مجتبی: پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم.
فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن.
با اين جمله فاطمه،
#مجتبی در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟
فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟
مُردم از سادگی تو به خدا.
#مجتبی مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا.
فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه.
#مجتبی: خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد.
□خیابانی خلوت
#مجتبی و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد.
به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب،
#عسکری به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین،
#عسکری و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود.
نور چراغ قوه به وسیله
#عسکری در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست
#عسکری وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط
#عسکری را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️
@javid_neshan