جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_36 *
محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما #رضا انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار #محمدحسين و #مجتبی می آيند و شتاب زده می پرسند.
رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟!
رزمنده ۲ : مجروح شده؟!
#محمدحسين: اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو.
رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند.
رزمنده ۲ : #برادراحمد تو محوطه اس، اومده عيادت اون #كومه_له مجروحه.
عسكری محكم بر سرش می كوبد.
#عسكری: ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد.
#محمدحسين: پاپونو اورت بابا، ای وای اگه #احمد بيفهمه...
رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد.
#محمدحسين: ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش.
#عسكری: رضا، رضا، #احمد اين دفعه منو تيربارون می كنه.
رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد.
رزمنده ۱ : نکنه مرده؟!
#محمدحسين: لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند.
#عسكری: چرا همچين می كنی تو؟! #محمدحسين: ای بابا نيه بله ليين؟
اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به #رضا می نگرند.
#محمدحسين: اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته.
همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده.
از پشت در صدای #احمد شنيده می شود. صدای #احمد: برادر عسكری كجان؟
با صدای #احمد و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول #برادراحمد.
صدای #احمد: يعنی چی برادر جان.
عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست.
محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای #احمد از پشت در شنيده می شود.
#احمد: چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود.
#محمدحسين: وای ددم...
صدای #احمد از پشت در با عصبانيت شنيده می شود.
#احمد: برادر عسكری، برادر عسكری...
مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله #برادراحمد...
صدای #احمد: كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. #احمد ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد.
مجتبی: داره می آد تو...
صدای #احمد: [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا.
محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، #رضا چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد.
در اين هنگام #محمدحسين و #عسكری كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، #محمدحسين به خود می آيد و با لكنت می گويد: #برادراحمد... سلام نليكم، شوما امری داشتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_37 *
#احمد با نگرانی و عصبانيت در را باز می كند و به محض ديدن #محمدحسين و #عسكری به آن حالت در پشت در، خشك اش می زند.
#احمد: برادر جان چه اتفاقی افتاده؟!! محمدحسين مانند مجسمه به احمد می نگرد، عسكری نيز مات زده و بی حركت به احمد نگاه می كند. آن دو رزمنده نيز وحشت زده و نگران به احمد خيره می نگرند. ناگهان از داخل راهرو، #رضادستواره وارد اتاق می شود و در كنار احمد می ايستد.
#رضا: سلام #برادراحمد،... اتفاقی افتاده؟
محمدحسين و عسكری با ديدن رضا در كنار احمد، چشم هايشان از حدقه بيرون می زند و ديگر نفس شان بند می آيد. آن دو رزمنده كم مانده از خنده منفجر شوند.
#احمد: برادر عسكری، چی شده اينجا؟
رضا به محمدحسين می نگرد و با قاطعيت از محمدحسين سوال می كند: برادر محمدحسين، از شما سوال كردن. محمدحسين، به همان حالت كه به رضا می نگرد، ناگهان چشمانش به سمت بالا می چرخد و بر زمين می افتد، گويا غش می كند. با افتادن محمدحسين، #حاج_احمد به سرعت به سمت او هجوم می برد و زير بغل او را می گيرد و به كمك رضا كه پاهای او را گرفته، بر روی تخت می خوابانند.
#رضا: بيمارستان غش كرد، برادر عسكری عجله كنيد.
#محمدحسين: ريضا، ريضا...
احمد با پشت دست بر صورت محمدحسين می زند.
#احمد: برادر جان، برادر...
رضا: شما توجه كنيد برادر احمد، در حال اغماء هم از اظهار محبت دست ورنمی داره، داره منو صدا می زنه.
#محمدحسين: ريضا... من الدوم... ريضا.
- از ديد يك راننده در جاده بهشت زهرا به سمت تهران می آييم. صدای رسول رضاييان، نويسنده دستنوشته ها، بر روی اين تصوير شنيده می شود و هر از گاهی تابلوی سرداران شهيدی كه در كنار جاده نصب شده، در ديد دوربين قرار می گيرد.
صدای رضاييان: در حالی كه سال ها از پايان جنگ گذشته بود، اما نمی دونم چرا بی اختيار دنبال رضا دستواره می گشتم، مدام به خودم می گفتم اگه رضارو پيدا كنم، خيلی چيزها بايد درباره حاجی ازش بپرسم. اون يارِ غارِ حاج احمد بوده. #رضادستواره يعنی يك قسمت از حاج احمد. يعنی پيدا شدن قسمتی از حاجی. تا اين كه اون روز، موقع برگشتن از بهشت زهرا پيداش كردم.
در اين لحظه از ديد راننده، به تابلويی كه در كنار جاده نصب است نزديك می شويم، عكس رضا دستواره بر آن تابلو نقاشی شده و در پايين آن نوشته شده، #سردارشهيد_سيدمحمدرضا_دستواره.
ماشين و دوربين در كنار تابلو می ايستند. در گوشه راست دستواره و در گوشه چپ كادر، جاده بهشت زهرا به سمت تهران نمايان است. كات به لانگ شاتی بزرگ از جاده بهشت زهرا كه در عمق كادر، تابلو و ماشين ديده می شود.
صدای رضاييان: يه مادر چه جور بچه هاش رو می پرسته، احمد هم مثل يه مادر، دور بچه ها و نيروهاش می گشت، مثل جون شيرين به اونها عشق می ورزيد. يه روز تو مريوان، #رضادستواره و #رضاچراغی به خاطر دير شدن عمليات، كلافه می شن و از احمد قهر می كنن.
#رضادستواره و #رضاچراغی، ساك به دست از ساختمان سپاه مريوان خارج می شوند.
ادامه صدای رضاييان: ساك هاشونو می بندن و می رن سمت جبهه گيلان غرب، به اميد اين كه اون جا بيشتر بتونن خدمت كنن. #عسكری می گفت به محض رفتن #دستواره و #چراغی برای كاری رفتم پيش احمد.
عسكری به سمت اتاق احمد می رود. به محض رسيدن به اتاق احمد متوجه باز بودن لای در می شود. از لای در، احمد را می بينيم كه از پنجره به خارج شدن دستواره و چراغی از مقر سپاه می نگرد. عسكری نيز متوجه نگاه احمد و متوجه خروج آن دو نفر می شود، سپس وارد اتاق می گردد.
#عسكری: سلام #برادراحمد.
احمد كه در كنار پنجره ايستاده با ورود عسكری به سرعت اشك های خود را پاك می كند و بسيار جدی پاسخ سلام عسكری را می دهد.
#احمد: سلام برادر جان.
#عسكری: ببخشيد #برادراحمد، اين ليست اقلام درخواستی بيمارستانه، زحمت بكشيد دستورش رو بنويسيد.
احمد كلافه است. سريع با خودكار بر پايين كاغذ چيزی را می نويسد و امضاء می كند، سپس كاغذ را به دست عسكری می دهد. عسكری با دقت به احمد می نگرد. مژه های احمد از اشك خيس است. عسكری در حالی كه كاغذ را می گيرد قدری اين پا و آن پا می كند.
#عسكری: اين جور گذاشتن و رفتن، يعنی بی معرفتی. همون بهتر كه رفتن، چون آدم بی معرفت، به هيچ دردی نمی خوره.
احمد از سخن عسكری جا می خورد با تعجب و گله مندی به عسكری می نگرد لحظاتی به سكوت می گذرد. سپس #احمد می گويد: اونا پاره های جگر من بودن، اين جوری درباره شون حرف نزن مجتبی.
عسكری از پاسخ احمد جا می خورد. هيچ جوابی ندارد كه بدهد. به ناچار كاغذ در دست به سمت در اتاق می رود.
#عسكری: ببخشيد مزاحم تون شدم.
#احمد پاسخی نمی دهد، عسكری از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در، #احمد را می بينيم كه سر بر روی ميز می گذارد و با صدای بلند شروع به گريه می كند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_38 *
#عسكری با شنيدن صدای گريه #احمد، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق #احمد می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و #احمد را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد.
#احمد: خدا پشت و پناه هر دوتون...
#عسكری ناباور و غرق تعجب به #احمد می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون #احمدمتوسليانه كه #ضدانقلاب رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون #برادراحمديه كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين #كومه_له ها شد؟
#مجتبی_عسكری را با #احمد در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند.
#عسكری: #برادراحمد، تو اين جاده مثل مور و ملخ #كومه_له و #دمكرات ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن #ضدانقلاب هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم.
#احمد: نگران نباش برادر مجتبی.
همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، #احمد می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا#حمد سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به #مجتبی می گويد: عجله كن بيا سوار شو.
عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی #احمد سوار ماشين می شود.
راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند.
#احمد ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و #مجتبی_عسكری نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد.
راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟
#عسكری: ای همچين.
راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ #عسكری: ای همچين.
راننده: #چريك_فدايی هستيد يا #مجاهد؟
#عسكری: ای همچين... محرمانه اس.
راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. #عسكری: اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟
راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. #عسكری: مگه الان نمی گذره.
راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن.
#عسكری: چطور؟
راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. #عسكری: كدوم پاسدار؟
راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان #متوسليان، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين #متوسليان پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور #مريوان! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب.
#عسكری: عجب، اين #متوسليان كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_nashan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_39 *
#احمد ساكت و بی حركت در كنار راننده نشسته و به جاده می نگرد.
راننده: می گن هيكلش مثل ديوه، قيافه اش رو هر كی ديده زهره ترك شده، مثل اجنه لابه لای هر كوه و دره ای پيداش می شه، تا حالا با پاسدارهاش به هر مقری حمله كرده اونجارو يه ساعته گرفته. يه جانوريه كه #قاسملو (#عبدالرحمن_قاسملو، سركرده معدوم حزب منحله #دمكرات در #كردستان. این حزب از اسفند ۵۷ به بعد در غائله تجزيه طلبی گروهك های ضدانقلاب در مناطق كردنشين غرب كشور نقش محوری را ايفا می كرد.) از اسمش وحشت داره.
#عسكری: پس اگه ببينيش نمی شناسيش، درسته؟
راننده: با این مشخصاتی که گفتن، چرا، تقریباً می شه شناختش، اما خدا نیاره اون روزی رو که باهاش روبرو بشم.
#عسكری: اگه من بهت بگم اون #احمدمتوسليانی كه تعريفش رو شنيدی الان تو اين ماشينه چی می گی؟
راننده با شنيدن حرف #مجتبی ناگهان قاه قاه می زند زير خنده و در حين خنديدن يكی دوبار زيرچشمی به #مجتبی و سپس به #احمد می نگرد. او همچنان كه به قهقهه خنده اش ادامه می دهد، يكی، دوبار زيرچشمی به #احمد نگاه می كند. #احمد نيز، ساكت و بی حركت، همچنان به جاده می نگرد. صدای قهقهه راننده، رفته رفته به زوزه و سپس، كم كم به ناله تبديل می شود. دست های راننده شروع به لرزش می كند. كنترل فرمان گاهی از دستش در می رود. در اين لحظه، #احمد ساكت و آرام، با يك دست فرمان را می گيرد تا ماشين به چپ و راست نرود. راننده با ديدن اين عمل #احمد، مانند زن های بچه مرده، با جيغ شروع به گريه می كند و از وحشت، بدون اين كه به #احمد نگاه كند، خود را به سمت در می كشد و پی در پی به جيغ كشيدن ادامه می دهد.
- آخرين برگ از دست فريبا بر زمين می افتد. حميده كه در كنار پنجره ايستاده، با چهره ای خندان گوش می دهد. با سكوت فريبا، حميده به سرعت می چرخد و به فريبا می نگرد. در نگاهش اعتراض و ناراحتی موج می زند. فريبا به علامت پايان يافتن دستنوشته ها، دست هايش را می تكاند و به حميده می گويد: تموم شد.
حميده (با عصبانيت فرياد می زند): اَه، خودم فردا می رم و همه اون كاغذهارو ازش می گيرم.
□خيابان
حميده و فريبا با لباس مدرسه با سرعت راه می روند، حميده عصبانی است و فريبا با نگرانی، در پی حميده با شتاب حركت می كند.
فريبا سعی دارد حميده را آرام كند و جلوی عمل او را بگيرد.
فريبا: اين كارو نكن، همه چی خراب می شه، اگه تو بخوای همه اون كاغذهارو بگيری، پسره از ماجرا سر در می آره، اون وقت ممكنه تاقچه بالا بذاره و كاغذهارو به تو نده، بعد می دونی چی می شه؟ اون كاغذهارو می بره هفت لا قايم می كنه تا از تو بله بگيره. حميده خريت نكن، اون الان آرزوی اينو داره كه تو بهش محتاج بشی. اگه اينو بفهمه ديگه تو پياده ای و اون سواره، اوضاع رو بهم نريز، بذار بی سر و صدا از چنگش بيرون بياريم.
حميده: چرا نمی فهمی، خسته شدم از اين تيكه تيكه خوندن ماجرا، بذار تا آخرش بخونيم، ببينيم اين بابا كيه.
فریبا: می دونی اگه با این حالت بری تو مغازه و پدرش هم باشه، دیگه یه کلمه نمی تونی حرف بزنی؟ اگه پدرش تو مغازه باشه، امکان گرفتن اون کاغذها صفره، صفر...! تورو به خدا وایستا.
آن دو، به چند متری مغازه که می رسند، فریبا با دست شانه حمیده را می گیرد، حمیده با کلافه گی می ایستد.
حمیده: چی می گی تو؟
از دید راننده مراقب که از طرف مرد میانسال
است، حمیده و فریبا را می بینیم که با هم جر و بحث می کنند، مرد ۱ به مرد میانسال می گوید: همون دختره س.
راننده: مثل این که می خوان برن تو مغازه؟
مرد ۱: دیدی شک من بی مورد نبود؟
حمیده و فریبا در هفت هشت متری مغازه ایستاده اند و با هم بحث می کنند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_43 *
□مریوان_شب
#احمد، #رضادستواره و #علی_میرکیانی در خیابانی می دوند. #احمد پیشاپیش، #دستواره و #میرکیانی از پشت، به خانه ای که انفجار در آن رخ داده می رسند، مردم وحشت زده و هراسان در اطراف خانه تجمع كرده اند. با ديدن #احمد ؛ زمزمه ی #کاک_احمد، #کاک_احمدِ اهل محل شنيده می شود. #احمد به سرعت وارد خانه می شود.
در حياط، تعدادی مرد و زن جمع شده اند. #احمد وارد اتاق كه شيشه های پنجره اش شكسته، می شود. در اتاق جنازه دو دختر بچه بر زمين است، زنی جوان، در حالی كه صورتش غرق خون و دو چشمش نابينا شده سعی دارد از دست های دو زن كه او را گرفته اند فرار كند و بچه هايش را بيابد.
زن: دخترهام كجان، چرا صداشون نمی آد. #احمد خشمگين و عصبی، به اتاق و زن و دو كودك نگاه می كند، به سرعت به سمت دو جنازه می رود، در كنار آن دو زانو می زند با ديدن صورت معصوم و آرام دو كودك، سفيدی چشمانش از فرط غيظ، به سرخی می زند. رنگ به صورت #احمد نمانده، نمی داند چه كند، خم می شود و گوش بر قلب يكی از جنازه ها می گذارد، سپس ناباورانه پلك چشم دخترك را پايين می كشد تا از بی جانی او مطمئن شود، #احمد به شدت ملتهب و كلافه است. با شتاب بيشتر خم می شود و گوش بر سينه كودك دوم می گذارد لحظه ای بی حركت می ماند، سپس گوش برمی دارد، صورت #احمد از خون لباس دخترک خونی می شود و دست #احمد نبض بچه را می گيرد، صدای گريه و زاری مادر، اتاق را پر كرده، دست كوچك دخترك در دست #احمد ديده می شود، ناگاه انگشت نشانه دخترك تكانی می خورد، #احمد با ديدن طفل، شوكه می شود، به سرعت خم می شود و گوش بر سينه او می گذارد، قدری تأمل می كند، سپس گوش برمی دارد و به سرعت با كف دست هايش شروع به شوك وارد كردن بر سينه دخترك می كند. پی درپی فشار بر سينه می آورد، سپس سريع خم می شود و گوش بر سينه بچه می چسباند، #دستواره و #ميركيانی ناباورانه شاهد اين صحنه هستند، ناگهان #احمد گوش از سينه طفل برمی دارد و بی هيچ كلامی، با عجله جثّه دخترك را در بغل می گيرد و سريع از اطاق خارج می شود. مردم در حیاط، با دیدن بیرون دویدن #احمد که بچه را را در آغوش دارد، سريع راه باز می كنند تا #احمد عبور كند. ماشين بيمارستان كه #عسكری می راند به سرعت در نزديكی خانه توقف می كند، #احمد با عجله به سمت ماشين می دود، #عسكری نيز با ديدن #احمد، به سرعت پياده شده و سمت او می دود، به محض رسيدن آن دو به هم، #احمد به #عسكری می گويد: ماشين رو روشن كن، هنوز زنده اس. جَلد باش مجتبی.
#عسكری در پشت فرمان می نشيند، #احمد بچه در بغل سوار شده، و سريع در را می بندد. ماشين با گرد و خاك به سرعت دور می زند و از آن جا دور می شود.
دستگاه مانيتور ضربان قلب، با فاصله، طپش قلب را نشان می دهد. #عسكری و دو پرستار با عجله در اطراف تخت بچّه مشغول فعال کردن دستگاه تنفس مصنوعی هستند.
#احمد در دو قدمی تخت ايستاده و با نگاهی سرشار از عجز و ناباوری، به صورت رنگ باخته دخترك می نگرد، صورت #احمد همچنان خونيست و اشك چشم هايش را پر كرده، #عسكری لحظه با دقّت به صفحه مانيتور می نگرد. سپس رو به #احمد می كند و می گويد: خطر رفع شد، داره منظم می زنه. #احمد با شنيدن اين سخن آرام می چرخد و به سمت در اتاق می رود.
#احمد در راهرو بيمارستان گام برمی دارد، از روبه رو پرستارها با عجله دو برانكارد را به جلو هل می دهند، صدای ناله و شيون در راهرو پيچيده، با عبور برانكارد اول، چشم های #احمد بر روی پيرزنی مجروح كه بر روی برانكارد است می ماند، و با عبور برانكارد دوم از كنار #احمد، پيرمرد غرق خونی كه روی برانكارد است ديده می شود، از عمق راهرو، خويشاوندان دو مجروح بر سر و سينه زنان می دوند.
□خيابانی در شهر مريوان_نيمه شب
#احمد درهم و متفكر در خيابان قدم می زند، #ميركيانی در كنار #احمد است.
#ميركيانی: بچه ها همه خيابونها و كوچه هارو گشتن. هيچ خبری نيست، از راه های خروجی شهر هم هيچ كس خارج نشده... من يكی سر در نمی آرم... يعنی از توی خونه ها بيرون می آن؟... اينم غيرممكنه. هيچ خونه ای بهشون پناه نمی ده. يه نفر تو اين شهر با اونا نيست... پس آخه يعنی چه؟!!... از آسمونم كه نمی تونن بيان، يعنی هلی كوپتر ندارن كه بتونن.
#احمد متفكر می ايستد و به كوچه و خيابان های اطراف می نگرد، ساكت و ناراحت، #ميركيانی به #احمد می نگرد.
#ميركيانی: شما تو چه فكری هستيد؟
#احمد لحظاتی سكوت می كند. سپس با صدايی آرام و محكم می گويد: برادر #ميركيانی! شما برو، من فعلاً هستم. #ميركيانی قدری تعجب می كند، برای رفتن ترديد دارد.
#ميركيانی: اگه صلاح بدونيد بذاريد من همراتون باشم... با اين اتفاق ها، اين كوچه خيابون ها ناامنه، هر لحظه ممكنه از يه گوشه ای به سمتتون تيراندازی بشه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_45 *
دوربین در داخل فاضلاب که به شکل تونل بسیار باریکی است قرار دارد، #احمد از پله ها پایین می آید و وارد تونل می شود، فضا به وسیله چراغ قوه ی قلمی، نیمه روشن شده است، پاهای #احمد تا بالای زانو در فاضلاب و کثافت فرو رفته، چهره #احمد را که از بوی بد فاضلاب در هم رفته می بینیم.
*
در یک پلان مادر آن دو دختر بچه را که نابیناست و چهره اش غرق خون است و با دست هايش به دنبال دو فرزندش می گردد و ضجه می زند، ديده می شود. در پلانی ديگر، عبور دو برانكارد كه پيرزن و پيرمرد مجروح بر روی آنها هستند، ديده می شود.
*
#احمد در فاضلاب شروع به حركت می كند. در سقف فاضلاب، چند موش ديده می شوند كه خود را به داخل آب فاضلاب پرتاب می كنند. احمد با شتابی بيشتر حركت می كند.
□دوراهی فاضلاب
#احمد تا كمر در داخل فاضلاب فرو رفته صورتش خيس عرق و بر شانه اش موشی ديده می شود، #احمد بسيار خونسرد با دست موش را می گيرد و او را به دیواره فاضلاب می چسباند، سپس با تقلّا سعی می كند تا سريع تر به جلو برود.
□سه راهی
#احمد حالا تا سينه در داخل فاضلاب فرو رفته و با صورتی خيس از عرق، به سه راهی می رسد، سه طرف را می نگرد، در كنار خود، پلكان ميله ای را می بيند، به سمت آن رفته و از پله هايش بالا می رود.
□چهارراه اصلی شهر
درپوش گرد و فلزی در كف خيابان از جا درمی آيد و به كناری گذاشته می شود. سر #احمد از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های #احمد مصمم و خونسرد، اطراف را می نگرد. گويا چهارراه را شناخته است. دست های #احمد، درپوش فلزی فاضلاب را به روی دهانه فاضلاب می كشد و خودش دوباره به داخل كانال فاضلاب می رود.
□تونل اصلی
- تونل فاضلاب قدری گشادتر است. #احمد با صورتی لجنی و در حالی كه بر دو طرف شانه اش دو، سه موش ديده می شود به جلو می آيد. دست #احمد با خونسردی موش ها را از روی شانه اش برمی دارد و آهسته به ديواره های تونل می چسباند. #احمد با عجله به پيش می آيد. ناگهان زير پايش خالی می شود و تا گردن در داخل فاضلاب فرو می رود. #احمد به سرعت سعی می كند مسير خود را اصلاح كند تا از آن فرو رفتگی بيرون بيايد. پس از طی يكی دو متر، تا سينه از داخل فاضلاب بيرون می آيد، #احمد همچنان با تمام قدرت به جلو می رود.
□پيچ دوراهی
تونل گشادتر شده و از انتهای راه سمت چپ، قدری نور كمرنگ مهتاب ديده می شود #احمد سريع به راه سمت چپ می پيچد. و نفس نفس زنان به جلو می رود.
□دهانه فاضلاب
دهانه فاضلاب از بيرون دیده می شود. #احمد با پيكری غرق لجن از دهانه فاضلاب بيرون می آيد، چشم های مصمم و خسته #احمد اطراف دهانه را می نگرد. از ديد #احمد اطراف را می بينيم، كوره راهی در كناره شهر، در زير نور مهتاب ديده می شود. چشم های #احمد به كوره راه خيره می ماند.
□مقر سپاه مريوان،دفتر فرماندهی
در زیر پنجره اتاق #احمد که مشرف به حیاط است، گربه يك چشم در آفتاب نشسته و مشغول خوردن تكه گوشتی است. دوربين از روی گربه بالا می آيد و در قاب پنجره اتاق #احمد قرار می گيرد. از پشت پنجره، #احمد را می بينم كه كنار چراغ والور، دو زانو بر زمين نشسته و با #مجتبی_عسكری گفتگو می كند.
□داخل اتاق فرماندهی سپاه
#مجتبی_عسكری با دقت به #احمد می نگرد. #احمد برگ سفيد كاغذی را كه بر روی آن خطوط متقاطعی ترسيم شده، در مقابل #مجتبی بر زمين می گذارد و با حرکتِ انگشت سبابه بر روی خطوط سياه رنگ، بدون اين كه بدون اینکه به #مجتبی نگاه كند می گويد: هشت تا دهنه فاضلاب توی اين محدوده داريم، هر هشت تارو، ده پونزده متر می ری تو، از همون جا شروع می كنی مين گذاری كردن. حواست باشه با مين و سيم تله، کاملاً راه رو ببند. البته استتار مین ها شرطِ اول کاره برادر جان!...
#عسكری: چشم، رو چِشَم... اما چیزه... این خانم ام... چطور بگم، همون جوری كه می دونيد دو ماهه كه من با خانم ام...
#احمد: ازدواج كرديد.
#عسكری: بله... شما هم محبت كرديد اجازه داديد كه ايشون رو بيارم #مريوان... خوب الحمدلله تو بيمارستان پيش خودم مشغول فعاليته.
#احمد: برادر جان هيچ رودربايستی نكن، اگه می بينی كه خانومت تحمل این مأموريت رو برای تو نداره، اصلاً به خودت فشار نيار. من يكی ديگه از اين برادرها رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، مطلب بالاتر از اين حرفاست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_46 *
#احمد: برادر جان، من كاملاً درک می کنم، توی ماه های اول، بین زن و شوهر علاقه و محبت خيلی شديده و زود برای هم نگران می شن، اصلاً خودت رو ناراحت نكن، من كس ديگه ای رو می فرستم.
#عسكری: نه #برادراحمد، اصلا اجازه بديد اين مأموريت رو با خانوم ام انجام بدم.
#احمد: با خانومت؟!!!
#عسكری: بله، چون بهش قول دادم.
#احمد: چه قولی؟!!
#عسكری: قول اين كه، اگه تو هر مأموريتی اونم بتونه همكاری كنه باید همراهم بیاد.
#احمد: يعنی تو اين كار می تونه با تو همكاری كنه؟!
#عسكری: ظاهرا؛ چون توش درگیری نیست.
#احمد: از کجا معلوم؟
#عسکری: بله، معلوم نیست، ولی اگه اجازه بدید، بذارید که همراهم باشه. چون ظاهراً بی خطره.
#احمد لحظاتی سکوت می کند. سپس با صدایی آرام می گوید: تیر اندازی بلده؟
#عسکری: خیلی بهتر از من.
#احمد: فرز و چابك هست؟
#عسكری: اگه بيشتر از من نباشه كمتر نيست.
در اين لحظه، #رضادستواره سرش را از چارچوبِ درِ اتاق داخل می کند و خطاب به #احمد و #عسكری می گويد: ما هم هستيم.
#مجتبی و #احمد به #رضا نگاه می كنند، #عسكری تعجب كرده، #احمد با لبخند به #دستواره می گويد: تو چی شمام هستی؟ #دستواره: تو گپ زدن، دل و قلوه دادن، تحويل گرفتن، بابا به پيغمبر ما هم آدميم. ناسلامتی ما عزب اوغلی هستيم، بيشتر محتاج محبتيم، يه چهار ثانيه هم با ما گپ بزن #برادراحمد. يتيميم، غريبيم، فقيريم، حقيريم، اسيريم، بابا اسيرتيم #برادراحمد. قبض مارم تحويل بگير يه مُهری بزن، یه وقت می بينی از كمبود محبت بيهوش شديم و كار داديم دستتون ها، برادر مجتبی سابقه من رو داره.
#رضادستواره قبضی را كه در دست دارد دراز می كند و می گويد: مجتبی جون، دستات پاكه اينو بگير، بده خدمت #برادراحمد، شايد يه نونی گير ما بياد.
#مجتبی بر می خيزد و قبض را از #دستواره می گيرد. دستواره آرام به #مجتبی می گويد: خوب جا خوش كردی اينجاها، يه نسخه ای برات پيچيدم كه چشات رو تا لحظه شهادت چپ می كنه. #مجتبی قبض را می گيرد و زيرلب به #دستواره می گويد: عمراً... حالا اين قبض جنابعالی چی چيه؟!
#احمد قبض را از #عسكری می گيرد و مشغول پاراف كردن آن می شود، #دستواره خطاب به #عسكری می گويد: حواله آرد اين ماهِ شهره.
□اتاق #مجتبی_عسكری
اتاقی بسیار محقّر، بر روی جعبه بزرگ مهمات، آينه شمعدانی زيبا و ظريفی قرار دارد. #مجتبی در حال جاسازی وسايل مين گذاری در ساك است. همسر مجتبی در حال خواندن نماز است.
عقربه های ساعت روميزی چهار صبح را نشان می دهد. همسر سلام نماز را می دهد. #عسكری در حين كار خطاب به او می گويد: هنوز روی تصميمت هستی فاطمه خانوم؟
فاطمه در حالی كه مشغول ذكر گفتن است هيچ نمی گويد.
#مجتبی: بازم می گم، اونجا همچين بی خطرم نيست ها؟
فاطمه همچنان با تسبيح ذكر می گويد. #مجتبی: اونجا فاضلابه، از اسمش معلومه چه جور جائيه، تاريك و كثيف. بوی گندش حالِ آدمو به هم می زند.
فاطمه به حالت اعتراض، ذكر سبحان الله را با صدای بلند تكرار می كند. #عسكری بی توجه به اعتراض همسر ادامه می دهد.
مجتبی: احتمال اينم هست كه تو يه همچين جايی درگيری پيش بياد و كار بيخ پيدا كنه. فاطمه با صدای بلندتر سبحان الله می گويد. #مجتبی همچنان بی توجه ادامه می دهد. #مجتبی: هيچ می دونی اگه اتفاقی برات بيفته، مادر و پدرت چی به من می گن؟ با لباس سفيد عروسی برديش و جنازه اش رو لجنی برگردوندی. ناگهان ذكر فاطمه تمام می شود و از كوره در می رود.
فاطمه: بابا مخِ منو خوردی مجتبی، می دونم، می دونم، می دونم، با دونستن ِهمه اینا تصمیم دارم باهات بیام.
فاطمه به سرعت از جا برمی خيزد و در حالی كه سجاده اش را با حركاتی عصبی جمع می كند، ادامه می دهد: تورو خدا نگاه كن ها، يه مأموريت می خواد منو ببره، یه خروار منّت و تذكر و هشدار و آژير قرمز رو سر و كله ام می ذاره... الله اكبر!
#مجتبی با لحنی بسيار جدی سر می چرخاند به سوی فاطمه و می گويد: اينم آخرين اتمام حجت، گوش می دی بگم يا نه؟ فاطمه با كلافه گی می آيد و در برابر #مجتبی می ايستد و می گويد: بفرماييد، سراپا گوشم.
#مجتبی با كلمات شمرده می گويد: اگه يه وقت شهيد شدی، ننشينی گريه كنی ها، گفته باشم. فاطمه با شنيدن اين جمله، با صدای بلند می خندد. مجتبی هم.
#مجتبی: راستی يادم رفت اين رو هم بگم، تو فاضلاب تا چشم كار می كنه، موش وول می زنه، تازه، يه عالمه سوسك هم هست ها.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_47 *
فاطمه با چشمان وحشت زده به #مجتبی می نگرد و با صدايی اندكی لرزان، می گويد: خب، گيريم كه باشه، پس تو اونجا چيكاره ای؟
#مجتبی با تعجب به همسرش نگاه می كند و می گويد: بله؟!!! خانوم من دارم می رم اونجا مين گذاری كنم، نه اين كه محض دلِ شما، از چپ و راست، سوسك و موش بكشم.
فاطمه: خب، خودم می كشم.
#مجتبی: شما بايد به من كمك كنی. يادت رفت؟
فاطمه: در حالی كه به شما كمك می كنم، سوسك و موش هم می كشم.
#مجتبی: عجب بدبختی گير كرديم ها.
فاطمه: می شه بپرسم شما توی مأموريت چرا اين قدر حرف می زنيد.
#مجتبی: من؟!
فاطمه: هيچ دوست ندارم گزارش اين بی انضباطی های شمارو به #برادراحمد بدم.
#مجتبی: بله!!!؟
□خيابان
#مجتبی_عسكری و همسرش در تاريكی از عرض خيابان می گذرند. #مجتبی اطراف را زير نظر دارد، همسرش نيز نگاه های او را زير نظر دارد.
فاطمه: همش احتياط، همش مواظبت، بابا هيچ كسی نيست... انگار اينجا هم سر سفره عقده.
#عسكری با شنيدن سفره عقد به فاطمه می نگرد و در حال راه رفتن با لحنی جدی می پرسد: مگه سر سفره عقد چيكار كردم؟
فاطمه: هيچی، توی بله گفتن، به جای من، شما لفت می دادی.
#مجتبی: من؟
فاطمه: بله شما، برای گفتن يه بله هی استخاره می آوردی و اينور و اونوررو نگاه می كردی. يادت رفته ذكر احتياط احتياط گرفته بودی.
#مجتبی: حيف كه تو مأموريتيم.
فاطمه: مگه تو مأموريت نمی شه درباره زندگی حرف زد؟
#مجتبی: پيشنهاد می دم بريم تو فاضلاب و درباره اجاره خونه و قسطِ قالی ماشينی و آينده زندگی مون بحث كنيم.
فاطمه: خيلی خوبه، منتها برای يه بار هم شده منطقی بحث كن.
با اين جمله فاطمه، #مجتبی در جا می ايستد و با حالت آتش گرفته و با صدايی خفه می گويد: فاطمه بس كن چرا با اين زبونت گوشت تن منو آب می کنی؟
فاطمه با ديدن خشم و عصبانيت شوهرش، كودكانه می خندد و در حالی كه به راه می افتد چنين می گويد: آخه پسر جون، چطور هنوز شوخی ترين حرفارو جدی می گيری؟
مُردم از سادگی تو به خدا.
#مجتبی مات و مبهوت به همسرش می نگرد و سپس با گام هايی سريع حركت می كند و زير لب با خود می گويد: به خدا راست گفتن كه زن بلاست، بلا.
فاطمه: و خدا هيچ خونه ای رو بی بلا نكنه. #مجتبی: خوب البته، اما توی مأموريت خوب نيست بلا سر آدم بياد.
□خیابانی خلوت
#مجتبی و فاطمه به سمت درپوش فلزی فاضلاب، که در کنار خیابان قرار دارد می آیند. تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های آن دو به گوش می رسد.
به محض رسیدن به کنار دریچه فاضلاب، #عسکری به کمک دو میله فلزی، که در سوراخ های درپوش می اندازد، با یک حرکت درپوشِ فلزی فاضلاب را از جا در می آورد. دوربین داخل فاضلاب صحنه کنار رفتن درپوش را نشان می دهد. از زاویه پایین، #عسکری و همسرش را در کنار دهانه فاضلاب می بینیم. همزمان، موسیقی دلهره آوری که نجوای موش ها در لابه لای آن شنیده می شود، با تصویر همراه می شود.
نور چراغ قوه به وسیله #عسکری در داخل دوربین می تابد. سپس، نخست #عسکری وارد فاضلاب می شود و در پی او همسرش، ما پاهای محتاط #عسکری را می بینیم که از پله های فلزی پایین می آید.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_50 *
□اتاق #احمد، مريوان
#احمد در حالی كه زانوهای خود را در بغل گرفته و به ديوار تكيه داده در فكر است. لحظاتی می گذرد، ناگاه تصميمی #احمد را بلند می كند، #احمد به سرعت برمی خيزد و در حالی كه فانسقه و كلتش را می بندد و پوتين هايش را به پا می كند، از اتاق خود بيرون می زند، هوا بين الطلوعين است. #احمد را در محوطه مقر سپاه می بينيم كه از درِ جبهه بیرون می زند.
□فاضلاب
#مجتبی_عسكری تا به زانو در فاضلاب فرو رفته و مشغول مين گذاری است. همسرش فاطمه در حالی كه ساك وسايل را در دست دارد، با چشمان وحشت زده اش، اطراف را می نگرد. ناگهان چشمش به پشت #مجتبی می افتد، موشی بر پشت او راه می رود.
فاطمه بی اختيار جيغ بلندی می كشد. #عسكری از وحشت در جا می چرخد و به همسرش می نگرد.
#مجتبی: چيه؟!! چی شده؟ كی بود؟
فاطمه در حالی كه با انگشت، پشت #مجتبی را نشان می دهد، با لكنت می گويد: موش!!! موش رو پشتته.
با شنيدن سخن فاطمه، #مجتبی نفس حبس شده اش را خارج می كند و با عصبانيت می گويد: نمی شه شما، با اين همه شجاعتی كه داريد، برگرديد منزل و مَنو با اين موش ها تنها بذاريد؟
فاطمه كه از جيغ زدن خود پشيمان و شرمنده شده، سرش را پايين می اندازد.
#مجتبی با مشاهده شرمندگی همسر می گويد: اون سيم تله رو بده من، اون سيم نازكه رو... زودباش خانوم.
فاطمه در زير نور چراغ قوه، در داخل ساك، به دنبال سيم تله می گردد. ناگهان در داخل ساك موشی را می بيند، ناخودآگاه دستش را از ساك بيرون می كشد و از وحشت چشمانش بيرون زده.
#مجتبی، همچنان برای گرفتن سيم تله، دستش را دراز كرده است. فاطمه مات و متحير به داخل ساك می نگرد، دستش بی حركت مانده.
#مجتبی، كلافه می گوید: گفتم اون سيم نازكه رو بده. دير شد.
فاطمه بی هيچ عكس العملی همچنان به داخل ساك خيره است، ناگاه نشانه های اخذِ تصميمی دشوار، در چهره اش هويدا می شود.
به يكباره دست در ساک می کند و موش را می گیرد و از ساک بیرون می اندازد. سپس بدون اين كه به #مجتبی نگاه كند، به دنبال سيم تله می گردد.
#مجتبی با ديدن اين عمل همسرش، لبخندی كم رنگ بر لبانش نقش می بندد. دست فاطمه دراز می شود و سيم تله را به سمت #مجتبی می گيرد. در يك لحظه، نگاه هر با هم تلاقی می كند.
#مجتبی بی كلام و با لبخند، از همسرش تشكر می كند و فاطمه نيز، لبخند پيروزمندانه ای می زند.
***
□دهانه خارجی و انتهايی فاضلاب
#احمد در حالی كه با دقت اطراف را زير نظر دارد، به سمت دهانه فاضلاب نزديك می شود. به محض رسيدن به دهانه، گوش تيز می كند. هيچ صدايی از داخل كانال فاضلاب شنيده نمی شود. از دهانه فاضلاب فاصله می گيرد و به سمت كوره راه گام برمی دارد پس از مسافتی كه طی می كند، می ايستد، انديشناك به انتهای كوره راه می نگرد و زير لب می گويد: امشب بايد چشم انتظارشون باشيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_52 *
□خیابان، کنار دریچه فاضلاب
#احمد دو گیره فلزی را داخل سوراخ های درپوش فاضلاب می اندازد و با یک حرکت در را از جا در می آورد. سپس نور چراغ قوه را به داخل فاضلاب می اندازد و با دقت به داخل آن می نگرد. سپس زیر لب می گوید:
هنوز اینجا نرسیدن...
#احمد به آسمان و اطراف می نگرد، هوا به روشنی می رود. #احمد با دلواپسی به داخل فاضلاب می نگرد و با کمی تشویش می گوید: عجله کنید بچه ها، هوا داره روشن می شه.
پای #احمد درپوش فاضلاب را به جایش سُر می دهد. سپس حرکت می کند و از آنجا دور می شود.
□داخل مجرای فاضلاب، زیر دهانه دیگر
#مجتبی_عسکری و همسرش در زیر در پوش فاضلاب دیگری مشغول مین گذاری دیواره ها هستند. سر و وضع هر دوی آنها لجنی و آشفته است.#مجتبی با عجله کار می کند و همسرش نیز مانند یک دستیار ماهر به او کمک می کند.
#مجتبی: مثل این که تا بین من و تو حرف زدن ممنوع نشه، کار پیش نمیره.
فاطمه: منم همین نظر رو دارم، پس تا تموم شدن کار، حرف بی حرف.
#مجتبی با دو انگشت به فاطمه اشاره می کند که اَنبُر دَم باریک را به او بدهد.
فاطمه خنده اش می گیرد، در حالی که دَم باریک را به #مجتبی می دهد می گوید: نه دیگه اینجوری.
□زیر یک درپوش دیگر مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی و همسرش مشغول مین گذاری هستند.
□مکانی دیگر در مجرای فاضلاب_داخلی
#مجتبی کار مین گذاری در آنجا را تمام می کند.
□شهر #مریوان
خورشید تقریباً بالا آمده و تمام شهر روشن است.
□حیاط خانه #عسکری
دو جفت پوتین لجنی، جلوی در ورودی راهرو، دیده می شود.
□شهر #مریوان
قرص خورشید آرام دیزالو می شود به هلال ماه. لانگ شات #مریوان را می بینیم که چراغ های بی شماری در آن سوسو می زند.
لانگ شات شهر دیزالو می شود به صفحه ساعتی که عقربه ثانیه شمار آن تیک تیک کنان حرکت می کند. عقربه ساعت بر روی یک ربع به دوازده می باشد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_54 *
□خانه #عسكری
ساعت شماطه دار، تيك تاك كنان، در جلوی آينه شمعدان ديده می شود. #مجتبی و فاطمه ساكت و بی صدا زانوهايشان را در بغل گرفته اند و به عقربه های ساعت خيره شده اند.
- تصوير ساعت ديزالو می شود به لانگ شات نيمه تاريك شهر. بر روی تصوير شهر، صدای تيك تاك ساعت شنيده می شود، همراه با صدای ساعت، تصاوير زير پی در پی، اما آرام به دنبال هم می آيند:
- لانگ شات خيابانی.
- لانگ شات خيابانی بزرگ تر.
- تصوير بسته از درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير تعدادی خانه كه در تاريكی به خواب رفته اند.
- تصوير #احمد در پشت بام ساختمان مقر سپاه شهر.
- تصوير خيابانی از شهر.
- تصوير خيابانی باريك تر.
- تصوير ساعت شماطه دار.
- تصوير صورت #مجتبی كه به ساعت خيره است.
- تصوير صورت همسرش كه به ساعت می نگرد.
- تصوير ميدان شهر.
- تصوير درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير ديگری از درپوش فاضلاب ديگر.
- تصوير بسته درپوش فلزی فاضلابی ديگر.
- دوربين با حركتی نرم، به چند درپوش فاضلاب در مكان های مختلف نزديك می شود.
- تصوير ساعت شماطه دار كه ساعت ۱ بامداد را نشان می دهد.
- تصوير #احمد كه به ساعت مچی اش می نگرد.
- تصوير صورت #مجتبی و همسرش.
- تصوير عقربه های ساعت شماطه دار.
- تصوير لانگ شات نيمه تاريك شهر.
- تصوير نزديك شدن به درپوش فاضلاب، ناگهان با انفجاری، درپوش فلزی فاضلاب به هوا پرتاب می شود.
- انفجارهای پی درپی كه باعث بيرون پريدن درپوش های فلزی فاضلاب می شود.
- #مجتبی و فاطمه با صورتی خندان به داخل حياط می دوند.
- نيروهای سپاه، به شكل ستون با هدايت #حسين_قجه_ای و #رضادستواره به سمت خروجی مقر، بدو رو حركت می كنند.
- چراغ های خانه ها و اتاق ها در شهر، پی در پی روشن می شود.
- #احمد در داخل ماشين می نشيند و در را می بندد. ماشين به سرعت حركت می كند و از در خارج می شود، نيروها با عجله مشغول اعزام به شهر هستند.
- #مجتبی و فاطمه در وسط حياط، روبه روی هم نشسته اند و با نگاهی سرشار از حس تفاهم و چشمانی پر اشك به يكديگر نگاه می كنند.
#مجتبی: هركس كه برای يه شهر بتونه مادری كنه خوشبخت ترين زن دنياست. شعر قشنگی گفتی فاطمه.
فاطمه: عجله كن بريم توی شهر.
- نيروهای داخل خيابان های #مريوان با عجله حركت می كنند.
- از دهانه فاضلابی همچنان دود بيرون می آيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan