جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_34 *
#مجتبی: #برادراحمد، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان #احمد از پاسخ #مجتبی به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن #مجتبی را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی...
#مجتبی از حالت برآشفته #احمد وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند.
به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه #احمد به سمت #مجتبی پرتاب كرده به در اصابت می كند.
با رفتن #مجتبی و ساكت شدن اتاق، #احمد را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا#حمد، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به #احمد می نگرد، #محمد و #رضا پريشان و بغض كرده به #احمد نگاه می كنند.
#احمد بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد.
#احمد: خاك بر سر #احمد_متوسليان كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش...
بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر #احمد را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر #احمد می چسباند و می بوسد.
#محمد و #رضا اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. #رضا زير لب می نالد.
#رضا: خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا لعنتت كنه.
فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟
حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون.
فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند.
رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره #احمد رو تو آينه همرزمانش ديدم، #رضا برای #احمد می مرد و #احمد هم برای #رضا. هميشه خدا، #رضا كار می داد دست بچه ها، هر وقت #رضا تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز #رضا برای سر زدن به #محمدحسين و #مجتبی_عسكری اومده بوده #بيمارستان_مريوان، #محمدحسين ترك زبان بود و #رضا بچه ناف تهرون، #محمدحسين داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد.
□اتاقی در #بيمارستان_مريوان
#محمدحسين مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است #رضا_دستواره در حالی كه به اعمال #محمدحسين نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... #محمدحسين اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی.
#محمدحسين: ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها.
#رضا: هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش.
#محمدحسين: يعنی بيز قاتل مردم هستيم. #رضا: نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. #محمدحسين: آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم.
#رضا: وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. #محمدحسين قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود.
#محمدحسین: اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان.
#رضا می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان.
در اين لحظه #مجتبی وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به #رضا_دستواره می گويد: #رضا، #برادراحمد پيت می گشت. مثل اين كه دو تا #كومه_له گرفتن.
#رضا: من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به #جواد_اكبری بگو كه وزير دفاعه.
#مجتبی: آخه اطلاعات نمی دن، #احمد گفت #رضا بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه.
#محمدحسین: اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون #كومه_له ها حرف بزنی، #كومه_له ها بع بع می كنو.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_72 *
□کوه بیابان
لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که #احمد در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید.
صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی #جواد_اکبری که معاون #احمد بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه.
تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، #حسین_قجه_ای، #رضا_دستواره، عباس_برقی، #رضا_چراغی،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد.
صدای رسول: #احمد بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای #احمد حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به #احمد حاكم و ساكن بود. #احمد بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد.
□قله تپه ای، غروب
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند.
ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن.
صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست.
ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه.
صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟
دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره.
□كوه و بيابان
قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت #احمد در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، #احمد نفراتِ ستون را می نشاند.
#احمد: برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون #رضا_دستواره به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن.
همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند.
#احمد در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به #احمد است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. #حسين_قجه_ای به #جواد_اكبری می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از #احمد مقصد را بپرس.
#اكبری در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به #احمد می نگرد، #احمد همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است.
صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به #احمد نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، #احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر #احمدِ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها #احمد رو می بلعيد و برق چشم های #احمد به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه #دزلی. رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال.
ناگهان #احمد با صدای محكم و قوی خطاب به #جواد_اكبری می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو.
#جواد_اكبری: برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم.
#رضا_دستواره: تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم.
#احمد حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های #احمد به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت #احمد در پی او می دوند.
بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی #احمد كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌺 #تا_حاج_احمد_نیامد_مراسم_عروسی_را_شروع_نکردیم 🌺
🔺️" #احمد_متوسلیان در قامت یک فرمانده" در گفت و شنود شاهد یاران با #جواد_اکبری
🔴درآمد:
سالیان سال از آن روزها می گذرد. آن چهرههای شاداب و جوان تبدیل به چهرههای پخته و با تجربه شده. #جواد_اکبری از جمله افرادی است که به یاران #احمد_متوسلیان پیوست. با این حال توانمندی های او در این مدت کوتاه باعث جلب توجه #حاج_احمد شد. بررسی نحوهی عملیات و آزادسازی شهر #مریوان و همچنین بیان خاطره زیبا از تصویر مراسم ازدواجش در آن شهر که #حاج_احمد هم حضور داشت، از جمله نکات این گفت و شنود است.
منبع: سایتِنویدِشاهد
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·